#ویلای_وحشت_پارت_30
دستی به شالم کشیدم و رو سرم مرتبش کردم. نگاهم به ویدا افتاد که پاچه های شلوارش رو تا زانو بالا زده بود و تو آب های دریا جلو می رفت. درسا با نگرانی هی می گفت ویدای دیوونه بیا عقب بیشتر از این بری خطرناکه.
ویدا گوش نمی کرد و جلو تر می رفت. داد زد:« نه... نگران نباش... اتفاقا خیلی حال میده... بیا تو هم امتحان کن.»
درسا که کاملا معلوم بود داره حرص می خوره گفت:« من مثل تو منگول نیستم.»
ویدا اصلا به حرف های درسا گوش نمی داد. جلو تر رفت. حالا منم دیگه داشتم می ترسیدم. وقتی آب تا گردن ویدا رسید. یکدفعه انگار زیر پاش خالی شد چون سرش هم زیر آب رفت. درسا جیغ بلندی کشید. منم با وحشت به طرفشون دویدم. کنار درسا ایستادم و با فریاد اسم ویدا رو صدا زدم.
- ویدا...ویدا....
درسا از شدت ترس رنگش پریده بود. دیگه نمی تونست رو پاهاش بایسته. زانوهاش خم شد و روی شن ها افتاد.
منم مونده بودم چی کار کنم. به مردم اطرافم نگاه کردم اما هر کس مشغول کار خودش بود انگار اصلا متوجه ما نشده بودن.
مجبور شدم خودم دست به کار بشم. خودمو تو آب انداختم و به طرف جایی که ویدا چند لحظه پیش ایستاده بود شنا کردم. سرم رو تو آب فرو بردم. اثری از ویدا نبود. برای تنفس اکسیژن تازه سرم رو بالا اوردم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره تو آب فرو رفتم.
هیچ کس نبود. داشتم از ترس می مردم. نفس کم اورده بودم و از شدت استرس هم قدرت حرکت کردن نداشتم.
ناگهان چشمم به یک چیز قرمز افتاد که نیم متر ازم فاصله داشت. من که از پیدا کردن ویدا نا امید شه بودم با دیدن مانتو قرمز رنگش انگار یک آمپول انرژی زا بهم تزریق کرده باشن با یک سرعت غیرعادی به طرفش شنا کردم و بازشو گرفتم. چشماش نیمه باز بود. به نظر می رسید بر اثر دست و پا زدن زیاد انرژیش تحلیل رفته بود.
همونطور که بازوش تو دستم بود سرم رو بالا گرفتم و پا زدم. به یک ثانیه نرسیده بود که هردو روی آب بودیم.
ویدا سرفه می کرد و آب هایی که خورده بود از دهنش بیرون می ریخت. کمی که آروم شد نفس عمیقی کشید. منم با خیال راحت نفسی کشیدم و دستم رو دور بازوش محکم تر کردم. سرش روی شانه ام افتاد. کم کم خودمم به خاطر سنگینی وزن ویدا و لباسای خیسمون داشتم به پایین کشیده می شدم.
تامل رو جایز ندونستم و سریع به طرف ساحل شنا کردم. چند دقیقه بعد به ساحل رسیدیم. ویدا رو روی شن ها دراز کردم تا کمی حالش جا بیاد.
درسا با ترس کنارش زانو زد و گفت:« چی شد؟ حالش خوبه؟»
لبخند اطمینان بخشی زدم:« آره حالش خوبه... فقط یکم خسته شده... هرچی آب خورده بود بالا اورده لازم نیست نگران باشی.»
درسا نفسش رو فوت کرد. حالا که از ترسش کاسته شده بود با حرص به ویدا که چشماش نیمه باز بود خیره شد و گفت:« تو احمق ترین دختری هستی که تا حالا دیده بودم...»
لبخند کمرنگی روی لب ویدا نشست که باعث شد درسا بیشتر حرص بخوره. ضربه نسبتا محکمی به بازوش زد و گفت:« بیشعورِ نفهم... الان موقع خندیدنه.»
ویدا که به خاطر ضربه کمی دردش گرفته بود اخم کمرنگی کرد و با صدای ضعیفی گفت:« احمق... مگه مریض رو میزنن؟»
سپس دوباره خندید.
منم خندم گرفت. به اطراف نگاهی انداختم. توقع داشتم الان همه دورمون جمع شده باشن اما هر کس سرش تو کار خودش بود و این بیشتر متحیرم می کرد. انگار اصلا مارو نمی دیدن. حتی مردم این جا هم عجیبن.
کمی که حال ویدا بهتر شد بهش کمک کردیم تا از جاش بلند بشه. لباساش شنی شده بود. بازوهاشو گرفتیم و به آرومی به طرف ویلا راه افتادیم. خدا رو شکر که ویلا نزدیک بود.
وقتی رسیدیم هر سه از شدت خستگی وسط حال پذیرایی افتادیم. مخصوصا من که شونه ام بدجوری درد می کرد. عضلات پام هم گرفته بود.
به سختی بلند شدم و رو به دخترا گفتم:« من میرم یه دوش بگیرم.»
درسا هم ویدا رو روی مبل نشوند و درحالی که به طرف آشپزخانه می رفت تا براش آبمیوه بیاره گفت:« باشه... راستی ناهار هم که نخوردی... گشنه نیستی؟»
romangram.com | @romangram_com