#ویلای_وحشت_پارت_29
خوب می دونستم درمورد چی حرف می زنه با این حال خودمو به اون راه زدم:« کدوم اتفاق؟ چیزی نشده که.»
می خواستم از آشپزخانه بیرون برم که درسا بازومو گرفت:« پس اون چیزایی که می گفتی چی بود؟ تو که نمی خوای بگی همش دروغ بوده؟ می خوای؟»
متوجه لحن تهدید آمیز درسا شدم. به چشماش خیره شدم. چشمای دختری که می دونستم همیشه عاقلانه و منطقی فکر می کنه و تصمیم می گیره. پس امکان نداشت اون باور کنه. چطوری توقع دارم حرف هایی که خودمم به صحتش شک دارم رو باور کنه؟ حتما فکر می کنه من خل شدم.
بازومو از تو دستش بیرون کشیدم:« من دروغ نگفتم... چیزی هم برای گفتن ندارم چون همه چیزایی که دیدم یک کابوس بود.»
نگاهشون رنگ تعجب گرفت. ویدا که انگار نمی تونست حرفم رو باور کنه با حیرت گفت:« یه کابوس بود؟»
به سردی گفتم:« متاسفم که نگرانتون کردم.»
درسا که انگار کمی قانع شده بود نفس راحتی کشید و گفت:« آره خب... باور این برام راحت تره.»
ویدا هنوزم نمی خواست باور کنه ولی چیزی نگفت و نگاه مشکوکش رو بهم دوخت. از حالت نگاه کردنش لجم گرفت.
- چیـــــــه؟ خب من که معذرت خواستم... شما هم هرچی گفتم رو فراموش کنین.
می دونستم که اونا می تونن همه چیز رو فراموش کنن اما شک داشتم که من بتونم این کارو کنم. اون تصاویر هر دقیقه از مقابل چشمام عبور می کرد.
درسا که انگار خیلی راحت تر می تونست با این دروغم کنار بیاد با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت:«خیلی خب... این یکی هم حل شد...بچه ها... ما خیر سرمون اومدیم مسافرت تا خوش بگذرونیم اونوقت عین این گوسفندا خودمون رو تو ویلا حبس کردیم...»
ویدا هم ترجیح داد دیگه به حرف های من فکر نکنه چون رو به درسا گفت:« تشبیه خوشگل تر از این پیدا نکردی... به هر حال باهات موافقم... بچه ها بیاین بریم کنار دریا.»
قبل از اینکه مخالفت کنم با لحن تدید آمیزی گفت:« اگه بخوای بچه بازی دربیاری و بگی نمیای... می کشـــــــمت.»
لحن بامزه ویدا باعث شد لبخندی هر چند کمرنگ روی لبم بشینه. با اینکه سرم درد می کرد اما حق رو به اونا دادم. اون طفلکی ها چه گناهی کردن که با آدم چرتی مثل من همسفر شدن؟
- باشه میام.
ویدا با خوشحالی دستش رو مشت کرد و کنار صورتش گرفت:« yes... همینه.»
هر سه لبخند می زدیم. کاش این لبخند می تونست برای همیشه روی لبامون بمونه... حیف که این تازه اول ماجرا بود...
***
برای سومین بار نفس عمیقی کشیدم و عطر دریا رو به مشام کشیدم. تمام وجودم تازه شد. صدای امواج دریا یه حس خوبی بهم می داد. لبخندی روی لبم نشست. به این میگن زندگی. دیگه از اون فضای سنگینی که تو ویلا احساس می کردم خبری نبود. احساس می کنم الان می تونم پرواز کنم. دستام رو دو طرف بدنم باز کردم و دوباره نفس عمیقی کشیدم.
یکدفعه احساس کردم چیزی به سرعت از کنار سرم رد شد. با ترس خودمو کنار کشیدم و به توپ والیبالی که حالا رو زمین افتاده بود خیره شدم.
اخمام تو هم رفت. دنبال صاحب توپ می گشتم که پسر بچه ای به طرفش دوید و برش داشت. چشم غره ای بهش رفتم اما اون بدون اینکه توجهی به من بکنه به طرف دوستاش رفت.
بیشعور یه معذرت خواهی می کردی چیزی ازت کم نمی شد.
romangram.com | @romangram_com