#ویلای_وحشت_پارت_28
با خروجشون از باغ منم از در فاصله گرفتم و خودمو روی اولین مبل پرت کردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و درحالی که چشمامو بسته بودم پرسیدم:« چی می خواستن؟»
ویدا کنارم نشست و با گیجی گفت:« نگران بودن.»
- چرا؟
کمی تو جاش جابه جا شد. درسا به جاش جواب داد:« صدای جیغت رو شنیده بودن.»
با بهت چشمامو که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه باز کردم:« منظورت چیه؟... فکر نمی کنم صدای جیغ من اونقدرا هم بلند باشه... تازه... ویلای به این بزرگی و باغ بزرگترش... فکر نمی کنی که این کمی غیرعادیه؟»
درسا شونه هاشو بالا انداخت:« نمی دونم والله.»
ویدا که حالت متفکری به خودش گرفته بود گفت:« اون نگفت شنیده...»
هر دو با تعجب بهش خیره شدیم.
با تردید ادامه داد:« اون گفت...»
مکث ویدا اعصابم رو به هم می ریخت:« چی گفت؟»
- گفت... حس کرده.
پوزخندی روی لب درسا نشست:« تو چرا از هر حرف مردم یک برداشت دیگه می کنی؟ حتما منظورش از حس کردن همون شنیدن بوده دیگه. قوه تخیل تو با خوندن اون کتابای چرت و پرت داره زیادی پیشرفت می کنه.»
ویدا با حرص گفت:« من همیشه اون چیزی رو که فکر می کنم به زبون میارم... اصلا من نمی فهمم تو چرا اصرار داری هر حرفی رو که میزنم به پای خوندن اون کتابا بندازی؟»
پوزخند درسا پررنگ تر شد:« مگه غیر از اینه؟»
هیچوقت درسا رو اینطوری ندیده بودم. اون همیشه خیلی خوب و مهربون با دیگران رفتار می کرد مخصوصا دربرابر ویدا خیلی دختر صبور و خوش خلقی بود. احساس می کنم از موقعی که تو این ویلا اومدیم جنگ و جدل بینمون خیلی بیشتر شده.
ویدا با غیض ادامه داد:« اصلا به تو چه؟ من مسئول گفتار و رفتار خودمم و دوست دارم این طوری حرف بزنم به هیچ کس هم مربوط نیست... تو هم خواهشا تو کارای من دخالت نکن.»
با کلافگی از جام بلند شدم. حوصله جر و بحث هاشون رو نداشتم. می خواستم به اتاقم برم که با به یاد اوردن اتفاق چند دقیقه پیش منصرف شدم و مسیرم رو به طرف آشپزخانه تغییر دادم.
پارچ آب روی میز بود. یک لیوان برداشتم و برای خودم آب ریختم. چند جرعه که نوشیدم خودمو روی صندلی انداختم و چشمامو بستم.
هر چه قدر سعی داشتم به خودم بقبولونم که اونا همش یک خواب تو بیداری بود، یک رویا که براثر پیشروی بیش از حد قوه تخیلم ساخته شده بود، فایده ای نداشت.
با کلافگی خواستم از روی صندلی بلند بشم که درسا و ویدا وارد آشپزخانه شدن. دست به سینه به دیوار تکیه دادن و بهم خیره شدن.
ترجیح دادم بدون توجه به اونا از آشپزخانه بیرون برم که صدای درسا متوقفم کرد.
- تو چیزی برای گفتن نداری؟
با گیجی گفتم:« چی باید بگم؟»
ویدا سرش رو کج کرد و با لحنی که به نظر می اومد داره میگه خر خودتی گفت:« در مورد اتفاق یک ربع پیش... چیزی برای گفتن نداری؟»
romangram.com | @romangram_com