#ویلای_وحشت_پارت_27
- نمی دونم.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم. دوباره همون احساس به سراغم اومد. یه جور ترس. حتی از این دوتا پسر هم می ترسیدم.
درسا از اتاق بیرون رفت. منم سرم رو تا آخر از پنجره بیرون بردم. آروین و پویا همونطور که به طرف ویلا می اومدن مشغول بحث کردن بودن.
وقتی زیر پنجره اتاقم رسیدن تونستم یکم از حرف هاشون رو بفهمم.
- آروین... اونا باور نمی کنن...
- نمی تونم دیگه تحمل کنم... من اونو حس می کنم... می تونم اون امواج رو احساس کنم... این بار قوی تره...
- آروین... نباید بهشون چیزی بگی... بیا برگردیم...
آروین سرجاش ایستاد و رو به پویا گفت:« نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم... دارم دیوونه میشم... پویا تو سال ها با من بودی می دونی که وقتی چیزی رو حس می کنم حقیقت داره... من سال های زیادی این جا بودم و اونو حس کردم از همون بچگی ولی این بار قوی تره...»
- ابله اونا حرف هاتو باور نمی کنن... می خوای بهشون بگی...
با فاصله گرفتنشون از پنجره اتاق صداها کمتر شد.
چیزی از حرفاشون سر در نمیاوردم. با کلافگی پرده رو کشیدم. شالی روی سرم انداختم. می خواستم جلو آینه خودمو مرتب کنم که یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتادم. با ترس نگاهی به اطراف انداختم و به سرعت از اتاق بیرون زدم. وقتی در رو بستم نفس عمیقی کشیدم.
آروم از پله ها پایین رفتم. درسا و ویدا جلوی در ایستاده بودن و داشتن با پویا و آروین حرف می زدن. معلوم نیست چی شده.
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. به طرفشون رفتم.
با دیدن من ساکت شدن.
- سلام...
آروین همونطور که خیره به من نگاه می کرد سرش رو تکون داد. پویا هم با لبخند جوابم رو داد.
با کنجکاوی گفتم:« اتفاقی افتاده؟»
نگاه خیره آروین معذبم می کرد. با جدیت بهم زل زده بود. سرمو پایین انداختم و با استرس مشغول بازی با ناخن هام شدم. پویا که انگار متوجه شده بود ضربه آرومی به بازوی آروین زد و با یک لبخند زورکی رو به درسا و ویدا گفت:«خب... پس خیالمون راحت شد... با اجازه.»
سرم رو بالا گرفتم. آروین هنوزم بهم خیره شده بود. طوری که انگار می خواست یک چیزی رو تو چشمام کشف کنه. لبم رو گاز گرفتم.
پویا که بازوی آروین رو گرفته بود، سعی می کرد به زور اونو عقب بکشه اما آروین از جاش تکون نمی خورد.
پویا که دید تلاشش بی فایده اس با حرص زیر گوش آروین گفت:« بیا بریم بی شعور... به اندازه کافی گند زدی...»
آروین با شنیدن لحن حرصی پویا به خودش اومد و نگاهش رو ازم گرفت. با دستپاچگی گفت:« آره آره... بهتره بریم.»
با سر ازمون خداحافظی کرد و همراه پویا به طرف در باغ رفتن. قبل از این که بیرون برن آروین نگاه دیگه ای بهم انداخت.
ناخودآگاه ضربان قلبم تند شد و سر انگشتام یخ زد. نمی دونستم چی تو نگاهشه که منو می ترسونه و باعث میشه احساس نا امنی کنم. دستم رو به در گرفتم تا نیفتم.
romangram.com | @romangram_com