#ویلای_وحشت_پارت_26
درسا منو تو بغلش گرفت و موهامو نوازش کرد:«منظورت کیه؟ دیدن کی زجرت میده؟»
- اون... تو آینه دیدمش... اما وقتی برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم هیچ کس نبود.
- کی؟ کیو دیدی؟
- اون دختر...یک دختر هفت هشت ساله...همونی که عکسش توی سالنه.
ویدا با چشمای گرد شده گفت:« همون عکس قدیمی که به نظر مال چندین سال پیشه؟ اما چرا تو باید مرتبا اون رو ببینی؟»
از شدت ترس می لرزیدم:« نمی دونم...نمی دونم.»
حرکت دستای نوازشگر درسا آرومم می کرد. خودمو تو آغوشش پنهان کردم.
صدای زمزمه وار ویدا که انگار با خودش حرف می زد تو گوشم پیچید:«آینه... آینه روح رو منعکس می کنه...من اینو یه جایی خوندم... به خاطر همینه که میگن خون آشام ها تصویری ندارن...چون اونا روح ندارن...طبق چیزی که تو میگی...تو تصویر اون دختر رو تو آینه دیدی... اما...اما کنارت کسی نبود...پس می تونیم نتیجه بگیریم...»
صدای غریدن درسا که از عصبانیت می لرزید حرفش رو قطع کرد:« این مزخرفات رو تموم کن... اونقدر اون کتابای چرند رو خوندی که مغزت به کل مختل شده... به جای این حرف ها پاشو برو تو آشپزخونه غذای مارسا رو گرم کن.»
چشم غره ی درسا کارساز بود چون ویدا از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت اما حرف هاش مثل پتکی تو سرم کوبیده می شد.
آینه روح رو منعکس می کنه...
خون آشام ها تصویری ندارن...
چون اونا روح ندارن...
تو تصویر اون دختر رو تو آینه دیدی...
اما کنارت کسی نبود...
پس می تونیم نتیجه بگیریم...
دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده اما من می دونستم چی می خواد بگه...می دونستم نتیجه چیه...پس اون تصویر... متعلق به یک روح بوده...
با صدای زنگ در هردو از جا پریدیم. نگاهمو که حالا رنگ تعجب گرفته بود به درسا دوختم.
- یعنی این موقع روز کیه؟
شونه هامو بالا انداختم. واقعا نمی دونستم.
درسا از کنارم بلند شد به طرف پنجره اتاق رفت. به پایین خیره شد و بعد از چند دقیقه نگاه متحیرش رو به من دوخت.
زیر لب زمزمه کرد:« همون...پسره...آروین با پویاست.»
منم تعجب کردم. به سرعت از جام بلند شدم و لب پنجره رفتم.
- اینا اینجا چی می خوان؟
romangram.com | @romangram_com