#ویلای_وحشت_پارت_25


دستای چرکیده اش به طرفم دراز شده بود. شکه شده بودم و از شدت ترس، بغض گلومو گرفته بود. تصویر دختر از تو آینه داشت بهم نزدیک می شد.

درحالی که از شدت ترس نفس نفس می زدم به پشت سرم نگاه کردم. اما هیچکس نبود. دوباره به طرف آینه برگشتم. دو قدم مونده بود تا بهم برسه. دوباره سرم رو چرخوندم. این حرکت بارها تکرار شد. اما کسی پشت سرم نبود. به آینه خیره شدم. تقریبا بهم رسیده بود. دیوونه شده بودم. جیغ بلندی کشیدم و شونه ی روی میز توالت رو برداشتم. با وحشت به شیشه آینه کوبیدم.

آینه ترک برداشت اما تصویر اون دختر محو نمی شد. دوباره جیغ کشیدم و روی زمین زانو زدم. سرم رو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم. اشک روی گونه هام می غلتید. با احساس دست هایی که روی شانه هام نشست هراسون از جام پریدم و چند قدم عقب رفتم.

صدای نگران درسا تو گوشم پیچید:« مارسا؟...مارسا حالت خوبه؟»

آروم چشمامو باز کردم. اولین چیزی که مقابلم دیدم چهره ی نگران درسا بود. نفسام مقطع شده بود. ویدا هم با یک لیوان آب وارد اتاق شد. با دیدن حالم سریع به طرفم اومد.

لیوان رو روی میز توالت گذاشت و منو در آغوش کشید. می لرزیدم و سرم گیج می رفت. تو معده ام احساس سنگینی می کردم. ویدا رو پس زدم و به سرعت به طرف دستشویی دویدم.

خم شدم و محتویات معده ام رو بالا اوردم. بالاخره راه گلوم باز شد و نفس عمیقی کشیدم. به سختی رو پاهام که حالا می لرزید ایستادم. اون تصاویر هراسناک از مقابل چشمام کنار نمی رفتن. با نگاهی که به اطراف انداختم متوجه آینه کوچکی که تو دستشویی بود شدم. نفهمیدم چطور با ترس به سرعت از دستشویی بیرون دویدم.

درسا و ویدا که داشتن با تعجب به تیکه های شکسته آینه نگاه می کردن با دیدن من به طرفم اومدن.

درسا به آرومی شونه ام رو نوازش کرد و بهم کمک کرد تا روی تخت بشینم.

ویدا لیوان رو به طرفم گرفت:« یکم بخور حالت جا بیاد.»

دستش رو پس زدم و سرم رو تکون دادم.

هر دوشون کنارم نشستن. درسا به آینه ی شکسته اشاره کرد و آروم گفت:« تو شکستیش؟»

اشک تو چشمام جمع شده بود. فقط تونستم سرم رو تکون بدم.

- چرا؟

چیزی نگفتم و با نگاهی مات به تیکه های شکسته آینه خیره شدم.

ویدا کنار گوشم با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:« شکستن آینه هفت سال بدبختی میاره.»

درسا اخمی کرد و غرید:« میشه خفه شی؟ الان وقت فکر کردن به این خرافات و چرندیاته؟»

- اینا خرافات نیست من پیامداش رو تو دنیای واقعی دیدم.

درسا با تمسخر گفت:« ندیدی تو اون کتاب های مزخرف خوندی.»

- اون کتابا مزخرف...

- کافیه...

صدای بلند و محکم درسا باعث شد اخم ویدا غلیظ تر بشه.

درسا با لحن آرومی رو به من گفت:«چرا این کارو کردی؟»

با صدای خفه ای به سختی گفتم:« دیدمش... این اولین باری نیست که می بینمش... دیدنش زجرم میده... می ترسم... درسا... من می ترسم.»

romangram.com | @romangram_com