#ویلای_وحشت_پارت_24


سکوت سنگینی که حکم فرما بود ترسم رو بیشتر می کرد. نمی تونستم این وحشتی که این روزا بیشتر به سراغم می اومد رو درک کنم. با کلافگی طول راهرو رو طی کردم. پس این دختره بی فکر کجا رفت؟

با هر قدمی که بر می داشتم، صدای ناله های پارکت چوبی هم زیر پام بیشتر می شد. دوباره نگاهم به همون اتاق ته راهرو افتاد. به نظر میومد اتاق در تاریکی احاطه شده چون حتی تو این موقع از روز هم تاریکی ترسناکی همه جارو در بر گرفته بود. نگاهم ناخودآگاه به طرف همون اتاق کشیده می شد. نمی تونستم ازش چشم بردارم. پاهام بر خلاف میلم به سمت اون اتاق می رفت. انگار یک نیرویی منو به طرف خودش می کشوند. یک نیروی اهریمنی. حسش می کردم. امواج منفی اطرافم بیشتر شده بود. دستم روی دستگیره در نشست. حرارت از زیر در اتاق به بیرون ساطع می شد. پوست پام می سوخت. انگار بین شعله های آتیش گیر افتاده باشم. قبل از اینکه دستگیره رو پایین بکشم و در اتاق رو باز کنم یه دستی به طرف در اتاق هولم داد.

محکم با در بسته برخورد کردم. سرم رو که در می کرد مالیدم و به عقب برگشتم. ویدا با صدای بلند می خندید. فهمیدم رو دست خوردم. از بس که بیشعوره دختره نفهمِ گاو.

- رو آب بخندی...

دلش رو گرفته بود و از شدت خنده صورتش مثل لبو سرخ شده بود:« وای ماری خداییش خیلی حال کردم.»

اخم غلیظی کردم. با دیدن اخمم خنده اش شدت گرفت. روی زمین ولو شده بود. دوباره به در اتاق نگاهی انداختم. دیگه اون حرارت رو حس نمی کردم. بی توجه به ویدا از کنارش رد شدم و به طرف پله ها رفتم. زیر لب به آبا و اجدادش فحش می دادم. درسا با دیدم قیافه تو همم با تعجب گفت:« چیزی شده مارسا؟»

با حرص خودمو رو مبل پرت کردم.

- من حتی نمی تونم یک ثانیه دیگه این ویدا رو تحمل کنم حالا چجوری باید تو این سیزده روز دووم بیارم... اه... لعنتی... سیزده عدد بدشانسیه.

درسا خندید و هیچی نگفت. صدای قدم های ویدا که از پله ها پایین می اومد و اون نیشخند روی لبش ثابت می کرد قصد نداره این اتفاق رو که منو ترسونده فراموش کنه.

اخمم غلظ تر شد و سرم رو برگردوندم. نزدیک شدن ویدا رو حس می کردم. طولی نکشید که دستاش دور گردنم حلقه شدن و کنار گوشم با لوس ترین لحن ممکن گفت:« ماری... مارماری... مرمر... قهر نکن دیگه.»

از یک طرف به خاطر لحن لوس ویدا خنده ام گرفته بود و از طرف دیگه سعی داشتم جدیتم رو حفظ کنم.

- برو اونور حوصلتو ندارم.

عین میمون خودش رو از گردنم اویزون کرد و گفت:« ماری جون مارمار خودم... ببخشین دیگه.»

دیگه نتونستم مانع لبخند کمرنگ روی لبم بشم. با این حال گفتم:« دارم بهت میگن حوصله ندارم. برو اونور.»

ویدا که لبخندم رو دید با شیطنت گفت:« می خوای حوصلتو سر جاش بیارم؟»

با شک نیم نگاهی به طرفش انداختم.

- کافیه فقط یک توک پا با من بیای خونه همسایه... اونوقت همه چی حل میشه.

تو جام نیم خیز شدم که سریع ازم فاصله گرفت و خودش پشت درسا پنهان کرد. این دختره آدم بشو نیست من از همون اولش می دونستم.

***

با وحشت از خواب پریدم. نفس نفس می زدم و نگاه هراسونم رو اطراف اتاق می چرخوندم. وقتی مطمئن شدم هیچ کس تو اتاق نیست با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشتم.

نگاهی به ساعت مچیم که روی میز بود انداختم. عقربه کوچیک روی عدد پنج بود. با اینکه هنوز همه جا روشن بود اما هوای ابری و پرده های کشیده شده مانع ورود نور به اتاق می شد.

پاهام رو از تخت آویزون کردم و با ترسی که دلیلش رو نمی دونستم از رو تخت بلند شدم. به طرف آینه ی بزرگی که گوشه اتاق بود رفتم و به تصویر رنگ پریده ام خیره شدم. دوباره خوابی که دیده بودم رو تو ذهنم مرور کردم.

همون دختر ترسناک با بدن سوخته روی یک تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. اشک تو چشماش جمع شده بود.

پلک زدم و چشمامو باز و بسته کردم. وقتی برای بار دوم این کارو کردم با تصویر ترسناکی تو آینه مواجه شدم. جیغ بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم یا بهتره بگم پرت شدم. همون دختره داشت از تو آینه بهم پوزخند می زد. موهای بلند و صاف سیاهش روی صورتش ریخته شده بود اما باعث نشده بود نتونم رد اون پوزخند رو روی لبش تشخیص بدم.

romangram.com | @romangram_com