#ویلای_وحشت_پارت_23


انگار متوجه نگاه تهدید آمیزم شد چون تک سرفه ای کرد و خودش رو جمع و جور کرد. پویا با همون لبخند مسخره گفت:« افتخار آشنایی با چه کسایی رو دارم؟»

اینم که چه زود پسرخاله میشه.

ویدا که هیچوقت دهنش چفت و بست نداشت سریع گفت:« من ویدام اینا هم درسا و مارسا... برای تعطیلات امدیم اینجا.»

نمی دونم با چه تضمینی به اینا اعتماد کرده که اینجوری همه چی رو کف دستشون میذاره. درسا هم که انگار از وضع پیش اومده زیاد راضی نبود، چشم غره ای به ویدا رفت و همونطور که وسایل صبحانه رو جمع می کرد گفت:« ببخشین ما یکم عجله داریم باید بریم.»

منم از خدا خواسته سریع از جام بلند شدم و کمکش کردم.

ویدا هم با غرغر بلند شد و دنبال ما وارد باغ شد. می تونستم تا آخرین لحظه نگاه سنگین آروین و پویا رو حس کنم. نمی دونم چرا احساس خوبی نسبت بهشون نداشتم. شاید هم من زیادی حساس شدم.

***

دوباره با نگرانی به درسا که گوشی تلفن رو نزدیک گوشش گرفته بود خیره شدم. با تاسف سری تکان داد و گوشی عجیب غریب قرن بوقی رو سر جاش گذاشت.

- فایده نداره... اصلا بوق نمی خوره.

ویدا که اصلا عین خیالش نبود. همونطور که لیوان آبمیوه اش جرعه جرعه می نوشید گفت:« حالا چرا اینقدر نگران شدین؟ دو هفته اس دیگه سیزده روز دیگه برمی گردیم.»

با حرص به طرفش رفتم و لیوان رو از تو دستش بیرون کشیدم:« تو چرا همش درحال خوردنی؟»

ویدا اخمی کرد و درحالی که تقلا می کرد لیوان رو از دستم بقاپه گفت:« نذاشتی یک صبحانه درست و حسابی بخورم. گشنمه خوب.»

لیوان رو روی میز کوبوندم:« نمی دونم تو که اینقدر می خوری چرا چاق نمیشی... یعنی اصلا نگران نیستی که ما، سه تا دختر، تو این ویلای در اند دشت تنهاییم و هیچ راهی هم برای برقراری ارتباط با دنیای بیرون نداریم؟»

ویدا با خونسردی یک جرعه دیگه از آبمیوه اش رو نوشید و گفت:« نه... چون من یه راه خوب میشناسم.»

این خونسردیش خیلی اعصابم رو به هم می ریخت. کلا ویدا یه همچین دختری بود. حتی اگه همین الان اینجا آتیش سوزی بشه اون با خونسردی به خوردن آبمیوه اش ادامه میده و این واقعا اعصاب خرد کنه.

درسا که از حرف ویدا تعجب کرده بود به ما نزدیک شد و روی صندلی رو به روی ویدا نشست:« چه راهی سراغ داری؟»

می تونستم برق شیطنت رو تو چشمای ویدا ببینم.

- می تونیم بریم از همسایه بغلمون کمک بگیریم. مطمئنم اونا هم با آغوش باز ازمون استقبال می کنن.

من و بگو خون خونم رو می خورد. دختره پررو منو مسخره کرده. با غیض از جام بلند شدم. ویدا هم که اوضاع رو خیط دید سریع بلند شد و به طرف پله ها دوید.

منم مثل میرغضب دنبالش دویدم. درسا که از کارای ما خنده اش گرفته بود با صدای بلند گفت:« ولش کن مارسا... شوخی کرد دیگه.»

بین راه سرجام ایستادم و با کلافگی دستی به موهام کشیدم:« آخه الان موقع شوخیه؟ من دارم از نگرانی می میرم اونوقت اون بیشعور...»

دوباره حرصی شدم:« مگر دستم بهش نرسه.»

سریع از پله ها بالا رفتم و نگاه عصبیم رو به راهروی خالی دوختم. همینطور که با نگاه دنبال ویدا می گشتم حس کردم یک چیزی به سرعت از کنارم گذشت. سریع جهت نگاهمو عوض کردم اما کسی نبود. لرز خفیفی به تنم نشست. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. بدنم مور مور شده بود. قدم به تو راهرو گذاشتم و به آرومی ویدا رو صدا زدم.

- ویدا...

romangram.com | @romangram_com