#ویلای_وحشت_پارت_22
درسا گوشی خودش رو برداشت و مشغول شماره گیری شد. کمی بعد با حیرت گفت:« مال منم همینطور.»
- حتما تا الان بابا نگرانم شده.
ویدا هم گوشیشو برداشت و این بار اون امتحان کرد.
- مال منم همینطوره.
درسا به آرومی گفت:« بیاین بعد از صبحانه بریم از تلفن تو ویلا زنگ بزنیم.»
ویدا وسایل صبحانه رو از تو سبد دراورد و با ذوق دستاشو به هم زد:« فکر خوبیه. من که داشتم می مردم از گشنگی.»
خیلی سعی کردم جلو پوزخندم رو بگیرم. هر چه قدر هم بخوره بازم کمشه.
لیوان چایی که درسا برام ریخته بود رو به لبام نزدیک کردم و یک جرعه نوشیدم. داغی چایی تا زبون کوچیکه ته حلقمم سوزوند.
با شنیدن صدای هیجان زده ویدا نگاهم رو بهش معطوف کردم.
- وای این پسره اینجا چیکار می کنه؟
نگاهش رو دنبال کردم و به پسر قد بلندی که چشمای آبی تیره و موهای فندقی رنگی داشت خیره شدم. الحق که خیلی خوشگل بود. به نظر بیست و پنج شش ساله می اومد.
درسا آروم کنار گوشم زمزمه کرد:« این همون پسره اس که همسایمونه.»
پسره بهمون نزدیک شد. انگار اونم از دیدن ما تعجب کرده بود.
- سلام... توقع نداشتم اینجا ببینمتون.
درسا لبخند مودبانه ای زد:« ما هم همینطور.»
قبل از اینکه پسره چیزی بگه یکی اسمش رو صدا زد.
- آروین...
پسره که حالا فهمیدم اسمش آروینه نیم نگاهی به پشت سرش انداخت. یکی داشت با عجله به سمتمون می اومد. وقتی بهمون رسید نفس نفس می زد. یک پسری هم سن و سال آروین با چشم ها و موهای قهوه ای.
- آروین... یه مشکلی پیش امده... اون آزمایشی که...
وقتی متوجه ما دخترا شد، حرفش رو خورد. نیمچه لبخندی زد و گفت:« خیلی ببخشین که دیر متوجه شما شدم... شما باید ساکنین اون ویلا باشین.»
به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم:« بله... و شما؟»
لبخندش پررنگ تر شد:« من پویام دوست آروین...»
ویدا با همون لبخند مزخرف که به نظر خودش خیلی پسر کش بود رو به پویا گفت:« شما باید مال همین ویلای بغل باشین.»
با حرص به ویدا نگاه کردم. آخه این چه سوال مسخره ای بود وقتی دوست آروینه یعنی مال همون ویلا بغلیه اس دیگه.
romangram.com | @romangram_com