#ویلای_وحشت_پارت_19


دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول شد...

آهی تاسف بار از سینه ام خارج شد... پله های مارپیچ را تا طبقه ی دوم بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. سرم شدید درد می کرد. خودم را روی تخت پرت کردم. به یک ثانیه نرسید که خواب چشمامو ربود.

صدای تق تق باعث شد تا با ترس از جام بپرم. تو تخت نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. تو اون تاریکی غلیظ بعید بود بتونم چیزی رو ببینم. چه زود شب شده بود. از رو تخت پایین اومدم و به طرف پنجره اتاقم رفتم. باد پرده رو تکون می داد. من که پنجره رو بسته بودم. پرده رو کنار زدم. نفسم بند اومده بود. با حیرت به پنجره بسته شده خیره شده بودم. چطوری پرده تکون می خورد. هیچ درزی هم نداره که.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. شاید از یک جای دیگه باد زده. آروم باش مارسا. هیچی نیست. خواستم دوباره تو تختم برگردم که سایه پاهایی رو از زیر در دیدم. استرسم دو برابر شده بود. دستم رو به دیوار گرفتم و به طرف در اتاق رفتم. سعی کردم با لمس کردن دیوار کلید برق رو پیدا کنم. وقتی دستم به یک برجستگی رسید نفس راحتی کشیدم و کلید رو فشار دادم. منتظر نور موندم اما خبری نشد. آب دهنمو قورت دادم. هنوز هم اون سایه ها رو پشت در می دیدم.

با صدای لرزانی گفتم:« ویدا؟ درسا؟»

سکوت.

دیگه داشتم زهره ترک می شدم. چشمامو بستم و با یک حرکت ناگهانی در رو باز کردم. چشمامو باز کردم. چند قدم به عقب سکندری خوردم. هیچکس نبود. به آرومی تو راهرو قدم گذاشتم. صدای تق نقی که از سمت راست می اومد رو اعصابم بود. به همون سمت رفتم. شیشه پنجره باز بود و باد باعث می شد از به هم خوردنش صدا ایجاد بشه. نفس راحتی کشیدم و به سرعت پنجره رو بستم داشتم زهره ترک می شدم.

می خواستم به اتاقم برگردم که دستایی از پشت گرفتنم. تو جام پریدم و جیغ بلندی کشیدم.

- خفه شو بی شعور... الان ویدا رو بیدار می کنی.

شنیدن صدای درسا باعث شد تا نفس آسوده ای بکشم. به طرفش برگشتم و با حرص گفتم:« ترسوندیم دیوونه.»

- این وقت شب اینجا چیکار می کنی؟

- از خواب بیدار شدم فکر کردم یه صدایی شنیدم اومدم بیرون تا... ولش کن... خودت چی؟

- خوابم نمی برد.

- درسا... تو چند دقیقه پیش... پشت در اتاقم بودی.

با تعجب سرش رو تکون داد:« نه... من همین الان دیدمت. چیزی شده.»

- نه نه چیزی نیست... فراموشش کن.

حالت متفکری به خودم گرفتم. پس اون سایه هایی که پشت در افتاده بود چی بود؟ ویدا که تو اتاقشه. درسا هم که ادعا می کنه تازه منو دیده؟ یعنی... شخص چهارمی هم تو ویلا هست؟

درسا نگاه کنجکاوی بهم انداخت و گفت:« چیزی شده؟»

سعی کردم لبخند بزنم:« نه... چیزی نیست.»

دستش رو دور بازوم حلقه کرد:« میای بریم یه قهوه بخوریم؟»

با تعجب گفتم:« این وقت شب؟»

لباشو جمع کرد:« مگه چی میشه؟»

از دیدن قیافش خنده ام گرفت. همونطور که دستم رو می کشید هر دو از پله ها پایین رفتیم. روی کاناپه نشستم و درسا هم با دو فنجان قهوه از آشپزخونه بیرون اومد. یکیشون رو به طرف من گرفت و کنارم نشست.

یک جرعه نوشیدم. تلخیش رو تو دهنم حسی کردم. لبخندی زدم. همیشه از این تلخی خوشم می اومد.

romangram.com | @romangram_com