#ویلای_وحشت_پارت_18


من و ویدا نگاهی به هم انداختیم و به سرعت به طرف آشپزخانه دویدیم. با چشمایی که اندازه توپ تنیس شده بود به تو یخچال زل زدیم. هر چی می خواستیم از میوه های رنگارنگ گرفته تا انواع نوشیدنی تو یخچال بود.

ویدا آب دهنشو قورت داد و گفت:« فکر کنم آذوقه ی یک هفتمون تکمیله.»

سپس به طرف میوه ها هجوم برد و چندتا سیب و آلو برداشت. نگاه تاسف باری بهش انداختم و سرم رو تکون دادم:« نچ نچ نچ چرا عین این قعطی زده ها رفتار می کنی؟»

لباشو جمع کرد و گفت:« خب گشنمه چی کار کنم؟»

از پله ها بالا رفتم و نگاهی به اتاق ها انداختم. چهارتا اتاق تو راهرو بود. یکی که همون اتاق ته راهرو یکی هم اتاق آینه ها اون دو تا اتاق دیگه رو ندیده بودم. در یکی از اتاق ها رو که سمت چپ قرار داشت باز کردم. یک تخت دو نفره که ملافه ی گلبهی رنگی روش کشیده شده بود زیر پنجره ی بزرگی قرار داشت. میز دراور چوبی و سفیدی هم رو به روی تخت بود. از دکور ساده ی اتاق خوشم اومد. چمدونم رو که کنار در انداخته بودم برداشتم و وارد اتاق شدم.

خودمو رو تخت انداختم و با لذت نفس عمیقی کشیدم. دستامو روی سینم گذاشتم و به سقف زل زدم. نا گهان تصاویری از ذهنم گذشتن.

دختر هشت ساله ای لباس سفیدی پوشیده بود و روی تخت دراز کشیده بود. نگاهش به سقف بود و اشک تو چشماش جمع شده بود. شعله های آتیش اطرافش رو در بر گرفته بودن.

از جا پریدم. سرم رو بین دستام گرفتم و شقیقه ام رو ماساژ دادم. چرا همش باید اون دختر هشت ساله رو ببینم. از رو تخت بلند شدم و به طرف پنجره اتاق رفتم. کل باغ زیر پام بود. پنجره رو باز کردم. نسیم خنکی تو اتاق پیچید اما آسمان گرفته و ابری بود. ناگهان سایه ی از زیر پنجره اتاق گذشت. با دقت بیشتری به بیرون خیره شدم. یعنی کسی تو باغ بود؟

در اتاق رو باز کردم و خواستم بیام بیرون که سینه تو سینه درسا شدم. با تعجب گفت:« چرا اینقدر ترسیدی؟»

دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم. همینطور که از پله ها پایین می رفتم گفتم:« سایه ی یه نفر زیر پنجره اتاق بود...یکی تو باغه...ویدا کجاست؟»

با دست به یک جا اشاره کرد. نگاهش رودنبال کردم و به ویدا که پشت میز نشسته بود و تند تند میوه می خورد رسیدم. با تمسخر نگاش کردم...انگار صد ساله هیچی نخورده.

نیم نگاهی به درسا انداختم و سرم رو با تاسف تکون دادم. اونم شانه هاشو بالا انداخت و دوباره به ویدا نگاه کرد.

دستش رو گرفتم و هردو از ویلا خارج شدیم. آب دهنمو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم. نسیم سردی می وزید.

- مطمئنی کسی بود؟

- اوهوم... کاملا... سایه اش رو دیدم.

همونطور که دست درسا تو دستم بود از پله ها پایین رفتیم. گردنم رو مثل غاز دراز کردم و کنار ویلا زیر نظر گرفتم. اما کسی نبود.

درسا نگاه مشکوکی بهم انداخت:« مارسا... مطمئنی؟»

با گیجی گفتم:« چطور ممکنه؟ باید همینجا باشه.»

درسا پوفی کرد و گفت:« بس کن... می بینی که کسی اینجا نیست... بیا برگردیم تو ویلا.»

برخلاف میلم دنبالش راه افتادم و وارد ویلا شدم. ویدا با دیدن ما با دهن پر گفت:« چیزی شده؟»

نگاه مسخره ای بهش انداختم:« نه... تو اصلا خودتو ناراحت نکن... به خوردنت ادامه بده... می ترسم اشتهات کور بشه.»

خندید و دوباره مشغو خوردن شد:« نگران نباش بابام همیشه میگه معده من اندازه معده خوکه... هر چی بخورم بازم سیر نمی شم.»

با حرص زیر لب گفتم:« احتمالا خوک رو با گاو اشتباه گرفته.»

- حالا که بیشتر فکر می کنم آره... گفت گاو...

romangram.com | @romangram_com