#ویلای_وحشت_پارت_17
- میشه یه امروز دست از سرم برداری؟
- وا من به تو چی کار دارم؟
- نمی دونم والا.
درسا با حرص گفت:« به جای اینکه اینجا وایستین کل کل کنین پاشین برین در رو باز کنین.»
سپس از ویلا بیرون رفت و در باغ رو باز کرد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. کمی بعد درسا و پسر جونی وارد باغ شدن. ویدا با دیدن پسره گفت:« خدای من...فرشته های زمینیتو بگردم الهی.»
چشم غره ی وحشتناکی بهش کردم که نگاهشو دزدید.
- چطور درسا به این پسره اعتماد کرده و تو ویلا راش داده؟
- حتما میشناسدش دیگه...وای فکر می کنی اسمش چیه؟ با این قیافه ای که داره حتما یه اسم خوشگل هم داره دیگه.
- ویدا یا خفه شو یا خودم خفت می کنم.
- ایششش حالا نگاش کن تو چی حالا عین این تارک دنیاها می مونی تو دانشگاه پسرا دنبالت راه می افتن اما توی خسیس یه چشمک یا لبخند پسرکش هم بهشون نمیزنی.
- ویدا از جلو چشمم برو کنار.
- خیلی خب بابا تا وقتی این پسره اینجاست چرا باید جلو چشم توی بیام؟
محلش ندادم و به درسا و پسره نگاه کردم. داشتن با هم حرف می زدن. کمی بعد پسره از در بیرون رفت و ویدا هم به داخل ویلا بازگشت.
نگاهش گیج و سرگردون بود. با کنجکاوی گفتم:« این پسره کی بود؟»
خودشو روی میل انداخت. چشماشو بست و گفت:« همسایه بغلی.»
- چی می گفت؟
- می گفت براش عجیب بوده که ما اینجا اومدیم.
- چرا عجیب بوده؟
- این خونه...چندین ساله که خالیه.
- چی؟
- سر در نمیارم...ما شش سال پیش اومدیم اینجا اگه این پسره با خانوادش همیشه اینجا زندگی میکرده پس چطوری میگه تا حالا هیچکس اینجا نیومده و چندین ساله که این خونه خالیه؟
نگاه منم گیج شد. برای منم عجیب بود.
ویدا دستی به شکمش کشید و از جاش بلند شد:« بچه ها...من گشنم شده... بریم یه چیزی بخوریم؟»
درسا به آشپزخانه رفت و نگاهی به یخچال انداخت. دهنش بازمونده بود. با حیرت رو به ما گفت:« بچه ها...یخچال پره.»
romangram.com | @romangram_com