#ویلای_وحشت_پارت_16


چند قدم دیگه هم عقب رفتم و به سرعت از پله ها پایین رفتم. دستم رو روی قفسه سینم فشردم. نفس نفس می زدم. احساس عجیبی داشتم انگار بین هوا و زمین معلق بودم. روی اولین پله نشستم تا کمی حالم جا بیاد. نمی تونستم چیزایی که دیدم رو باور کنم.

درسا و ویدا با دیدن که با اون حال روی پله ها نشسته بودم تعجب کردن.

ویدا- حالت خوبه مارسا؟

از جام بلند شدم:« آره آره خوبم...تمیز کردین؟»

-هوم...

- مرسی...

درسا خودش رو روی مبل انداخت و گفت:« فکر می کنین اون خونا چی بودن؟»

با خستگی کنارش نشستم:« نمی دونم...درسا...تو تاحالا تو اون اتاقی...که ته راهرو بالا بود رفتی؟»

درسا کمی فکر کرد و گفت:« منظورت همون اتاقیه که درش سفیده؟»

- آره آره...همون.

- نه...چرا می پرسی؟

- چیز مهمی نیست.

ویدا با تعجب گفت:« من رفتم.»

با حیرت به سمتش برگشتم:« جدی واردش شدی؟»

- نتونستم چون درش قفل بود.

- قفل بود.

- اوهوم...حالا مگه چی شده؟

- هیچی هیچی ... فقط کنجکاو بودم.

با صدای زنگ در هر سه از جا پریدیم. یعنی کی بود؟

ویدا با تعجب گفت:« کیه؟»

درسا سری تکان داد:« نمی دونم.»

از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. ویدا با تمسخر گفت:« تو باغ که نیست پشت در باغه.»

- خودم می دونم.

به موقعیتم اشاره کرد و گفت:« کاملا مشخصه.»

romangram.com | @romangram_com