#ویلای_وحشت_پارت_20
- چرا می خندی؟
نیم نگاهی به درسا انداختم که با تعجب بهم خیره شده بود.
- نمی دونم.
- دیوونه.
- درسا؟
- هوم؟
- تو... تو این مدت... با چیز عجیبی رو به رو نشدی؟
- خب اگه بخوایم اون اتاق آینه و دستشویی پر از خون و این آسمون همیشه ابری رو نادیده بگیریم... فکر کنم نه... تو چیزی دیدی؟
- خب... راستش...بی خیال... چرا خوابت نمی برد.
انگشتاش رو دور فنجانش حلقه کرد.
- دلم برای پارسا تنگ شده.
با لبخند به گونه های سرخش خیره شدم.
- وقتی پیشنهاد این سفر رو دادی باید به اینجاش هم فکر می کردی.
- فکر نمی کردم اینقدر زود دلم براش تنگ بشه.
با شیطنت گفتم:« عاشقیه و هزار دردسر دیگه.»
ضربه آرومی به بازوم زد و اخم بانمکی کرد. محتویات فنجان رو یک نفس سر کشیدم و رو به درسا گفتم:« پاشو پاشو... بی خوابی زده به کلت.»
اونم قهوه اش رو سر کشید و دنبالم از پله ها بالا اومد. بین راه از هم جدا شدیم. قبل از اینکه وارد اتاقم بشم، احساس کردم یکی ته راهرو کنار همون دره که قفل بود ایستاده. اما فقط یک لحظه. با خودم گفتم شاید به خاطر تاریکی بوده.
صبح با شنیدن صدای جیغ های ویدا از خواب بیدار شدم. دختره هالو اتاق رو رو سرش گذاشته.
- اه چقدر می خوابی پاشو دیگه ماری...ماری...مارمار....ماری ماری...پاشو دیگه.
بالشت رو روی سرم کشیدم و با حرص گفتم:« یک باره بگو مرمر دیگه...بی شعور... گمشو بیرون خوابم میاد.»
بالشت رو به زور از تو دستم کشید و جیغ زد:« پاشو دیگه... چرا عین خرس می خوابی؟ پاشو پاشو پاشو.»
با حرص تو تخت نشستم:« مرگ و مرض پاشو...درد بی درمون پاشو... کوفت و زهر پاشو.»
درسا درحالی که یک لیوان بزرگ شیر دستش بود وارد اتاق شد. لیوان رو به طرفم گرفت و گفت:« بیا یه لیوان شیر بخور سرحال میشی.»
اینا چرا امروز اینقدر مهربون شدن؟ با انزجار به لیوان شیر نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com