#ویلای_وحشت_پارت_14
با گفتن این حرف ساکش رو برداشت و از پله ها بالا رفت. درسا نگاه دیگه ای به اطراف انداخت و گفت:« من ترجیح میدم دنبال ویدا برم تا اینکه مثل منگلا اینجا وایستم.»
درسا چمدانش رو برداشت و به سرعت از پله ها بالا رفت. منم که دیدم چاره ای ندارم دنبال اونا راه افتادم. هنگام گذشتن از پله ها به قاب عکس هایی که روی دیوار نصب شده بود نگاه می کردم. یک قاب عکس بزرگ توجهم را جلب کرد. تصویر دختر هفت ساله ای با موهای مشکی و زیبایی که تا کمرش می رسید و پوست خیلی سفید مثل برف. چشمای درشت مشکی اش تناسب خیلی زیبایی با بینی و لبای برجسته کوچکش داشت. لباس سفید و زیبایی که تا زانو می رسید تنش بود. ناگهان تصاویری در ذهنم شکل گرفت. دستای رنگ پریده با پوستی چروک که به طرفم دراز شده بود و صدای خش داری که می گفت:« آزادم کن.»
سرم را تکان دادم و سعی کردم تا اون تصاویر را از ذهنم پاک کنم. با سرعت بیشتری پله ها رو گذروندم و وارد راهروی طویلی شدم. راهرویی که در انتها به اتاق بزگی وصل می شد. ناخودآگاه به طرف اتاق کشیده شدم. مقابل در سفید رنگ ایستادم. دستم به طرف دستگیره دراز شد. به محض قرار گرفتن روی ستگیره صدای جیغ ویدا در سالن طنین انداخت. نگاه دیگری به در انداختم و هراسون به طرف صدای جیغ دویدم. وارد یکی از اتاق ها شدم. ویدا وسط اتاق ماتش برده بود.
با صدایی که به خاطر هیجان و ترس می لرزید گفتم:« ویدا چی شده؟»
- باور نکردنیه.
نگاه ویدا رو دنبال کردم و به اطرافم چشم دوختم. زبونم بند اومده بود. به شدت جا خورده بودم طوری که حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم. اطرافم پر بود از آینه. آینه هایی در اندازه ها و شکل های متفاوت. انگار وسط اتاقی پر از آینه ایستاده بودم. حتی کف پوش زیر پاهام و سقف اتاق هم از جنس آینه بود. از همه بیشتر چراغ های زیبایی که از سقف آویزان شده بودند نظرم رو جلب می کرد. نوری که ازشون ساطع می شد در اثر برخورد با آینه ها بازتاب می شد و جلوه ی زیبایی به اتاق می بخشید.
- دارم خواب می بینم؟
- می خوای بیشگونت بگیرم؟
- نه بذار من تو رو بیشگون بگیرم.
هر دو بازوی هم دیگه رو نیشگون گرفتیم که صدای جیغمون در اومد. درسا با شنیدن صدا وارد اتاق شد:« باز چتونه که عین...» اما با دیدن صحنه ی روبه روش حرفش را خورد و نگاه متحیرش را به اطراف دوخت.
- غیر ممکنه.
ویدا که دیگه از شوک دراومده بود با نیشخندی گفت:« غیر ممکن غیر ممکنه این ممکنه.»
- افسانه ایه.
- افسانه ای افسانه ایه اما این واقعیه.
- باور نکردنیه.
- باور نکردنی باور نکردنیه اما این باورکردنیه.
- غیر قابل وصفه.
ویدا دوباره می خواست چیزی بگه که با حرص جلو دهنشو گرفتم:« اه بس کن بابا کلافم کردی تو هم ول کن دیگه درسا وگرنه این تا صبح به چرت و پرت گفتن ادامه میده.»
ویدا دوباره دستم رو گاز گرفت که با غیض گفتم:« جون به جونت کنن همون سگی که بودی هستی آخه این چه کاریه؟»
- با حیوونا که نمیشه مثل آدم رفتار کرد.
- یه حیوونی نشونت بدم که حض کنی.
ویدا که دید اگه به خودش نجنبه همین امروز با جناب عزراییل ملاقات می کنه سریع از اتاق بیرون دوید منم که حسابی حرصی شده بودم عین جت دنبالش دویدم.
ویدا نگاه سریعی بهم انداخت و گفت:« جان من مارسا کوتاه بیا که حوصله ندارم.»
- به درک خر نفهم.
romangram.com | @romangram_com