#ویلای_وحشت_پارت_13


با دست جلو دهنش رو گرفتم وگرنه تا فردا صبح می خواست شجره نامه ارواح سرگردن رو برامون شرح بده. یا احساس سوزشی سریع دستم را عقب کشیدم و با عصبانیت به ویدا گفتم:« سگ هار دستم درد گرفت.»

- منم کردم که درد بگیره دفعه ی دیگه خودتو عین سیب زمینی نندازی وسط و جلو دهن خوشگل منو بگیری.

- به خدا تو یه تختت کمه.

- تو که اصلا تخته نداری.

با حرص رومو برگردوندم و به درسا که هنوز تو فکر بود نگاه کردم.

- کشتی هات غرق شده؟

درسا نگاه موشکافانه ای دیگه به اطراف انداخت:« اینجا اونجایی نیست که من شش سال پیش اومدم. هیچی این باغ برام آشنا نیست.»

نگاه درسا را دنبال کردم. درختان بلند و کهن سالی اطراف ویلا را در بر گرفته بودن مانع رسیدن نور خورشید می شدن و هوای باغ را تاریک کرده بودن. راه سنگی که رویش قدم بر میداشتیم جلوی در ویلا ختم میشد و صحنه ی ترسناکی را ترسیم کرده بود.

- شاید این یک ویلای دیگه باشه که آدرسشو به ما داده.

- نمی دونم. شاید.

جلوی در ویلا ایستادیم تا درسا در را باز کند. بوی خاصی را در باغ حس می کردم. یک نفس عمیق کشیدم.

- باز سگ شدی؟

با حرص دست ویدا را نیشگون گرفتم:« به سگی تو نیستم.»

ویدا هم نامردی نکرد و تا می تونست کتکم زد. درسا که دیگه به کارهای ما عادت کرده بود با خونسردی گفت:« بس کنین تورو خدا بذارین بریم تو بعد دیوونه بازی دربیارین.»

با حرص ویدا را هل دادم. ویدا از پشت با در ویلا برخورد کرد و در با صدای ترقی باز شد. هر سه با حیرت به داخل ویلا زل زده بودیم. از دیدن چیزی که مقابلمون بود نفس هایمان در سینه حبس شده بود.

در مقابلمون یک سالن خیلی بزرگ با دیوارهای بلند و قاب عکس های بزرگ و عجیبی که روش نصب شده بود خودنمایی می کرد. هرسه آب دهنمون رو قورت دادیم و وارد ویلا شدیم. احساس عجیبی داشتم. ویلا خیلی بزرگ بود اما اصلا شیک و مدرن نبود. به نظر می رسید صدها سال از ساختنش گذشته باشه. پله های مارپیچ و بزرگی به طبقه بالا می خورد. شاید عجیب به نظر بیاد اما سوز سردی رو تو اون هوای گرم حس می کردم. پرده های ضخیم و سفیدی که پنجره های بزرگ را در بر گرفته بود با وزیدن باد تاب می خورد و حرکت می کرد. با تعجب به طرف پنجره ها رفتم اما با کمال حیرت متوجه شدم هیچ پنجره ای باز نبود. دیگه نمی تونستم جلوی لرزش دستای سردم رو بگیرم. سریع از پنجره ها فاصله گرفتم و کنار ویدا و درسا ایستادم.

ویدا سوتی کشید و گفت:« عین این خونه های جن زده می مونه چه ویلای باحالیه ها.»

درسا نگاه دقیقی به اطراف انداخت:« بچه ها...من ....من به جرئت می تونم بگم تا حالا همچین ویلایی ندیدم من اصلا شیش سال پیش اینجا نبودم.»

ویدا با بی خیالی دستی تکان داد:« من یادم نمیاد دیروز ناهار چی خوردم حالا تو توقع داری یادت بیاد شیش سال پیش ویلای دوست بابات چی شکلی بوده؟ دیوونه.»

- ویدا من احساس بدی دارم.

ناخودآگاه از دهنم پرید:« منم همینطور.»

ویدا نگاه متعجبش را به ما دوخت و گفت:« بی خیال شما ها چتون شده؟ شاید اینجا به نظر کمی ترسناک بیاد اما ویو رویایی داره.»

با حرص اداشو درآوردم:« ویو رویایی؟ منو نخندون ویدا.»

- به درک تا صبح اینجا وایستین تا زیر پاتون علف سبز شه.

romangram.com | @romangram_com