#ویلای_نفرین_شده_پارت_89


نيلوفر= جانم ؟؟؟؟؟

اميد كه فهميده بود فكرش را بلند گفته با تپه تپه گفت=نه يعني چيزه امممم خب من......

نيلوفر سرش را زير انداخت و ريز ريز خنديد اميد وقتي خنده ي نيلوفر رو ديد نفسي از سر اسودگي كشيد

باران در اشپزخانه روي صندلي نشسته بود و عميقا تو فكر بود انقدر تو فكر بود كه وقتي پرهام وارد اشپزخانه شد نفهميد پرهام وقتي باران را توي فكر ديد صندلي روبهرويش رو بيرون كشيد و روي ان نشست و زل زد به باران چقدر اين دخترك را دوست داشت واقعا كي اينهمه عاشق شدند پرهام و دوستانش كه اصلا به دخترا ها محل هم نميدادند چي شد اينهمه عاشق شدند اون هم ناخواسته واقعا اونها كه به پنج كوه غرور معروف بودند حاضر شدند به پنج تا دختر كمك كنند انگار اين ماجرا جزوي از سرنوشت اونها بود

باران سرش را بالا گرفت و با پرهام چشم تو چشم شدند باران چيزي در چشمان پرهام ديد كه اينروزها حس ميكرد بد جور گرفتارش است حسي كه بهش عشق ميگفتن اما باران اعتقادي بهش نداشت ولي الان كه نميتوانست چشم از پرهام برداره كم كم داشت باور ميكرد عشق وجود داره انقدر در سياهي چشمان رهام غرق بود تا اينكه در به صدا در امد پرهام سريع به خودش امد با كلافگي دستي بر صورت خود كشيد و به سمت در رفت و ان رو باز كرد باران هم به سمت در رفت و درسا را با صورتي به رنگ گچ ديد و شايان را هم پشت سرش بقيه هم در حال جمع شده بودن و به درسا و شايان نگاه ميكردن باران به خودش امد و زير بازوي درسا را گرفت و اورا روي مبل نشاند درسا با صداي ضعيفش گفت= اب اب ميخوام

نيلوفر سريع از جايش بلند شد به سمت اشپز خانه رفتد دقايقي بعد با يك ليوان اب بالا سر درسا رفت باران با ناراحتي رو به شايان گفت=ويلا اتيش گرفت ؟

شايان با كلافگي دستش را در موهاي خوش حالتش فرو كرد و گفت=

-نخير ويلا سالمه سالم بود همش يه تله بود كه خداروشكر جون سالم به در برديم

همگي با هم گفتند=واقعاااااا؟؟؟؟

شايان از اين هماهنگي لبخندي زدو گفت=اره واقعا

درسا دستش را روي د سته مبل گذاشت و خواست بلند بشه اما تا روي پاهاش وايستاد سرش گيج رفتو قبل از اينكه روي زمين بيوفته شايان گرفتش بهار جلو رفت و دستشو روي پيشوني درسا گذاشت اما بعد از تماس دستش با پيشوني درسا سريع عقب كشيد و گفت=وايي چقدر داغه

درسا زير لب گفت= سر...سردمه

نازي با تعجب گفت=اما هم خونه گرمه هم تو داري تو تب ميسوزي

دسا درحالي كه از سرما دندوناش به هم ميخورد گفت=سر...سرر..سردمه

شايان با داد گفت= زود باشين يه اورژانس خبر كنيد حالش خيلي بده


romangram.com | @romangram_com