#ویلای_نفرین_شده_پارت_88

حسين سرش را پايين انداخت و گفت= خواهش ميكنم بهش فكر كنيد اميدوارم جوابتون مثبت باشه

و سريع از بالكن خاج شد و به سمت اشپزخانه رفت و يك ليوان اب خورد و زير لب گفت= اخيش راحت شدم

بهار بعد از اينكه حسين از بالكن بيرون رفت يزره فكر كرد و لبخندي زد اون واقعا عاشق حسين بود و نميخواست اون رواز دست بده

محمد رضا و نازي غافل از اتفاقاتي كه افتاده بي توجه به اطرافشون با همديگه صحبت ميكردند و خاطرات با مزه خودشون رو براي همديگه تعريف ميكردند نازي=اقاي محمد رضا

محمد رضا لبخند ي زدو گفت= بگو محمد رضا از اقا بدم مياد احساس ميكنم پير مردم

ناز ي با خجالت گفت= محمدرضا

محمد رضا با عشق نگاهش كردو گفت=جانم

نازي كه از خجالت و خوشحالي نميدانست چيكار كنه بي مقدمه گفت=

- راستي شما سربازي رفتيد ؟

محمدرضا=اره كه رفتم با همين چهارتا داداشام رفتم

نازي با تعجب گفت= چه جالب هر پنج تايي تويه پادگان بوديد

محمدرضا=بله اينطورياست انقد به هم وابسته ايم

نازي اي پرتقالي كه پوست كنده بود به محمد رضا تعارف كرد

محمد رضا با لبخندي كه نازي براش ضعف ميرفت تكه اي از پرتقال را برداشت و گفت=مرسي خانومي



نيلوفر تنها نشسته بود و داشت با گوشي تازه اش كلش بازي ميكرد اميد هم روبه رويش نشسته بود و با لبخند نيلو رو تماشا ميكرد نيلوفر سرش را بالا اورد و با اميد چشم تو چشم شد اميد لبخندي با عشق به نيلوفر زد نيلوفر قرمز شد و سرش را پايين انداخت اميد توي دلش گفت كاش ميتوانستم ان لپ هاي گل انداخته اش را گاز بگيرم

romangram.com | @romangram_com