#ویلای_نفرین_شده_پارت_87


اما همان لحظه صدا قهقه يه زنو مرد به گوش رسيد درسا خوب ميدونست اين صداي قهقه واسه كيه از ترس زد زير گريه شايان دست انداخت زير زانوي درسا و بغبش كرد و با دو به سمت در رفت باذ خودش گفت يا خدا كمكمون كن

وقتي دستگيره ي در را كشيد در باز نميشد با قدرت بيشتري دستگيره را بالا پايين كرد اما فايده اي نداشت گويي شيعي اهني مانع از باز شدن در ميشد شايان با شنيدن صداي قدم هاي كسي با ترس به عقب برگشت و پسري را ديد كه در ان تاريكي صورتش مشخص نبود اما حدس زد كه بايد لعوناردو باشد درسا از ترس ماند گنجشكي بي پناه در اغوش شايان اشك ميريخت و با خودش ميگفت اي كاش لج بازي نميكردم و وارد ويلا نميشدم

لعوناردو با صداي وهم انگيز گفت= درسا رو بده به من و از اينجا برو وگرنه كشته ميشي

شايان محكم تر درسا رو گرفت و گفت=نه نميدمش درسا رو به توي عوضي نميدم

و بعد با سرعت به سمت در رفت و دوباره دسگيره رو پايين كشيد اما اينباردر باز شد شايانبا دو به سمت ماشين رفت درسا رو روي صندلي جلو گذاشت و خودش هم پشت فرمون نشست و استارت زد اما ماشين روشن نميشد با كلافگي مشتي به فرمون زد و گفت=لعنتي

بعد از چند بار استارت زدن بلاخره ماشين روشن شد و شايان با سرعت خيلي زياد به سمت خونه به راه افتاد

بهارو حسين در بالكن وايستاده بودند و به شهر نگاه ميكردن كه حسين گفت=بهار خانوم

بهار لبخندي زدو گفت= بله اقا حسين

حسين داشت با خودش كلنجار ميرفت كه چجوري اين موضوع روبه بهار بگه بلاخره لب باز كردو گفت=خب راستش خيلي وقته به اين موضوع فكر ميكنم كه منو شما خب......

بهار كه استرس گرفته بود سرش را پايين انداخت و گفت= منو شما چي؟

حسين كه از خجالت پيشونيش عرق كرده بود به ارامي گفت=

-بهار با من ازدواج ميكني ؟

بهار سرش را پايين انداختو گفت=عجب موضوع مهمي

حسين لبخندي زدو گفت=بله خيلي مهمه

بهار يكي از بروهايش را بالاانداخت و گفت=تو اين شرايط ؟


romangram.com | @romangram_com