#ویلای_نفرین_شده_پارت_78

شايان گفت=من دليل داشتم

و بعد از اتاق خارج شد پشت سرش پرهامم از اتاق خارج شد دخترا وقتي تنها شدند بهار رو به نيلوفر گفت=ميمرديد يكم دير تر بيايد

نيلوفر با تعجب گفت=چرااا؟

بهار=اخه حسين ميخواست يچيزي درمورد خودمون بگه

نيلوفر=اوق حالم بد شد حسيننن؟؟؟ خودمون؟؟؟ جلل خالق چه حرفا

بهار=چيه بابا نگو كه خودت عاشق اميد نيستي از رفتارتون تابلوعه

نيلوفر سرشو پايين انداختو چيزي نگفت

بهار=اجي تلفونو بيار به خانواده هامون يه زنگ بزنيم

دخترها بعد صحبت با خانوادهاشون به خواب رفتن اما تو خونه پسرا

شايان و پرهام كنار هم تو بالكن نشسته بودن و خوابشون نميبرد گويا بهتر از بقيه درد همديگرو ميدونستن

پرهام=داداش ميترسم بارانو از دست بدم الان تكو تنها تو اون ويلا معلوم نيست چه بلايي به سرشون بياد اميدو حسينو محمدرضا كه خيالشون راحته ولي ما چي

شايان=هي اره داداش حق با توعه ولي باران خانوم كه تنها نيست درسا هم پيششه منم نگرانم خداكنه اتفاقي واسشون نيوفته

درسا زودترازباران از خواب بيدار شدو رفت بالاسر باران تا بيدارش كنه اروم بارانو تكون داد و گفت=خواهري بيدار شو

باران كه ميخواست درسا رو اذيت كنه تكون نخورد

درسا دوباره گفت=اجييي باران پاشو دانشگاه دير شد

باران خندش گرفته بود درسا كه از لرزش پلكاي باران قصد بارانو فهميده بود پارچ اب كنار تخت رو برداشت و با يه حركت رو بدن باران خالي كرد

romangram.com | @romangram_com