#ویلای_نفرین_شده_پارت_79


باران با ترس روي تخت نشست و هين بلند كشيد درسا باديدن عكس العمل باران بلند زد زير خنده دستشو گذاشته بود رو دلش و قهقه ميزد

باران با داد گفت=درساااااااااااااااااا دعا كن دستم بهت نرسه بلند شد پارچو برداشت و به اشپز خونه رفت بعد از پر كردن پارچ دنبال درسا افتاد دورتادور خونه رو باخنده ميدودن و ميخنديدن چه لحظات خوبي خنده هاي از ته دلشون كل ويلا رو پر كرده بود بلاخره باران درسا رو گوشه اي گير اورد و پارچو رو سرش خالي كرد و باخستگي رو زمين ولوشدن درسا با صدايي كه هنوز ته مونده هاي خنده بود بريده بريده گفت=پاشو...پاشو...دانشگاه...دير...شد

بعد باباران رفتند به سمت اتاق خواب تا حاضر بشن بعد پوشيدن لباساشون و خوردن صبحانه با ماشين نازي به سمت دانشگاه حركت كردن تو راه باران با كلافگب به درسا كه پشت فرمون بود گفت=

اهههههه يه اهنگ بزار حوصلم سر رفت

درسا شونه اي بالاانداختو گفت=به من چه هركاري ميخواي بكن

باران فلشش رو از كيفش در اورد و تو دستگاه گذاشت

چه سريع

روزا شد سپري من شدم تنها پسري

كه روت كليد نميكرد

الكي فريت نميزد

به تو هيچوقت شك نداشت

تو دنيا بودي تك براش

به خاطر وجود خودت كلي فرق كرد باقبلناش

اينو كردم پيش بيني كه بهتر از تو هيچكي نيست

نبايد باور ميكردي حرفايي كه پشتم ميشنيدي


romangram.com | @romangram_com