#ویلای_نفرین_شده_پارت_75
نيلو خواست به سمت با بياد كه بهار داد زد=ميگم برو ببين نازي چشه من خوبم
نيلوفربااسترس گفت= خب خب منكه تنهايي كاري ازم بر نمياد بزار برم پسرارو صدا كنم
بهار اروم گفت= باشه هركاري ميكني سريع تر
نيلوفر كه از اين اتفاقات گيج شده بود به سمت خونه پسرارفت جلوي در كه رسيد سرشو پايين انداخت بدون توجه محكم به در ميكوبيد كه احساس كرد دستش به جاي گرم خرد سرشو بالااورد كه ديد دستش رو سينه ي اميده و اميد داره با تعجب نگاهش ميكنه نيلوفر به خودش اومد و تند گفت=واي اميد بدو بيا بالا توروخدا نازي از پله افتاده پاي بهار زخمي شده بدو ديگه چرا ماتت برده
اميد كه باشنيدن اسمش از زبون نازي ذوق زده شوده بود گفت=وايسا وايسا بزار به پسرا بگم بيام
و بعد به داخل خونه رفت و دقايقي بعد هر شيش نفر به سمت نازي و بهار رفتن
بهار با همان پاي زخمي كه داشت از زخم خون ميچكيد به سمت نازي رفت و نبض نازي را گرفت ميزد اما كند بود معلوم بود كه بيهوش شده
در ورودي خانه باز شد و سريع تر از همه محمد رضا و حسين به سمت نازي و بهار رفتند محمد رضا كنار نازي زانو زد نبضش را گرفت وقتي از زنده بودن نازي مطمعن شد سر اورا در اغوش كشيد و زير لب با خودش گفت=واي شكرت خدا مرسي خداجون اگه اتفاقي واسش ميوفتاد من چيكار ميكردم شكرت خدا
و بدون توجه به افرادي كه بالاسرش داشتن با تعجب محمد رضا رو نگاه ميكردن خم شد و پيشوني نازي رو بوسيد انگار هيچ كس بقير از خودش و نازي را نميديد دوباره زير لب تكرار كرد=
-ببين با قلبم چيكار كردي دختر وقتي ميبينمت ميخواد از جاش بزنه بيرون انقد عذابم نده ديگه گناه دارم
همينجوري داشت حرف ميزد كه نيلوفر كه ميدونست حس محمد رضا چيه با شيطنت گفت=اقاي محمد رضا حال نازي چطوره ؟
محمد رضا به دخودش امد اول به خودش و نازي كه در بغلش بود و بعد به بقيه كه با خنده نگاهش ميكردن با خجالت سرش را پايين انداخت نازي را بلند كرد و روي كاناپه گذاشت و بعد به سمت پسرها يرگشت و گفت=چيزه....امممم ... حالش خوبه فقط.... بيهوشه چند ساعت ديگه بهوش مياد فقط يكم بدنش كوفته شده
بهار با لبخند گفت=خب اگه حالش خوبه واسه چي نيم ساعته دارين بالاسرش حرف ميزنين
محمد رضا كه معلوم بود هول كرده و حالش خوش نيست دستپاچه گفت= خب.........خب.....نه يعني چيزه
نيلوفر با شيطنت گفت=چيزههههههه ؟
romangram.com | @romangram_com