#ویلای_نفرین_شده_پارت_66
باسر جواب مثبت دادو همگي به داخل رفتن و روي مبل ها نشستن درسا كه تازه حواسش را به دست اورده بود گفت=اينبار يه دختر بود
پرهام با عصبانيت گفت =دختر؟؟؟
درسا=اره يه دختر ترسناك كه خيلي وحشتناك ميخنديد و منو به سمت استخر كشيد
بهار با استرس گفت=درسا راست ميگي؟
درسا گفت=نه پس دارم شوخي ميكنم اخه الان چرابايد دروغ بگم هان ؟؟
بهار كه از حرفي كه زده بود پشيمون شده بود گفت=همينجوري گفتم
محمد رضا رو به دخترا گفت= ما يه پيشنهادي داريم
پرهام با اين حرف برگشت و رو به باران گفت=شما ميتونيد بيايد و تو ساختمون ما زندگي كنيد اونجوري هواسمون بهتون هست
همه تعجب كرده بودند كه باران سريع گفت=نه نه اين امكان نداره ممنون از پيشنهادتون
اميد=اما شماكه نميخوايد با ما تو يه خونه باشيد طبقه ي بالاي واحد ما خاليه ميتونيد بيايد اونجا
نيلوفر =خب بايد همه راضي باشن
درسا=نه من راضي نيستم
شايان =چرا؟؟ چرا راضي نيستي حاضري اينجا تو اين ويلا كشته بشي ولي نياي ساختموني كه ماتوش زندگي ميكنيم
درسا كلافه به باران نگاه كردونازي كه از اين لج بازي هاي درسا كفري شده بود گفت=
ببين درسا جون خواهري توي اين مدت به حرمت اين چندسالي كه باهم دوست بوديم چيزي نگفتيم ولي ديگه من نميتونم به خاطر يه عشق مسخره و بچگانه و خودخواهي تو جونمو به خطر بندازم و اينجا تو اين ويلاي كذايي زندگي كنم
بعد رو كرد به سمت پسرها و گفت=من موافقم ميام باهاتون
romangram.com | @romangram_com