#ویلای_نفرین_شده_پارت_53


نازی:باشه اومدیم بصبرید

گوشی رو قطع کردو با بهار بیرون رفتن که دیدن دخترا منتظرشونن

باران رو به درسا گفت:عزیزم اجی تو که دختر شیطونی بودی چرا زود حرص میخوری؟

درسا یکان بغضش ترکید و به گریه افتاد و گفت:دلیل نداره چون حرصم میدید

نیلوفر:الهی من فدات شم اجی خب عزیزم به اونا هم حق بده

درسا اشکش را پاک کرد و بعد از چند مین بهارو نازی هم اومدن پیششون باهم سوار ماشین شدن و نازی به طرف ویلا راننده گی کرد

وقتی به ویلا رسیدن ماشین رو پارک کردن و به داخل ویلا رفتن درسا با عصبانیت گفت:خیلی کار بدی کردین که به کسی که نمیشنا سید اطلاعات دادید

نازی با لحن شوخی گفت:یه جوری میگی اطلاعات انگار اطلاعات کبرا دوصفر یازدهه

درسا:خب حالا من خستم میرم بخوابم

بهار:منم خستم بریم تو اتاق بخوابیم

و هردو به اتاق برای خواب رفتن ساعتای هشت شب بود که درسا از خواب بیدار شد به کنارش نگاه کرد ولی بهار نبودرفت سمت در ولی در بازنشد هر چقدر صدا کردکسی جواب نداد گریه اش گرفت رفت روی تخت نشست خودش از همه بیشتر و بهتر میدونست که توی این خونه جن وجود داره گریه میکرد که احساس کرد یکی پشتش نشسته و سوزشی روی گردنش احساس کرد وگرمی خونرو روی پوستش حس کردانگار کسی روی گردنش را چنگ انداخته از درد چشمانش را روی هم فشرد و با صدای بلند جیغ کشید و به بلند شد و عقب عقب رفت تا به در رسید ولی بازم در باز نشد وقتی چشمانش را باز کرد یه چهره ترسناکي رو دید که با نفرت بهش خیره شده با توان قدرت داد میکشید ولی کسی نبود که نجاتش دهد ان موجود هم بدن و صورت درسا را چنگ مینداخت درسا انقدر جیغ کشید کمک خواست که از حال رفت ...........................



همه انها در حال نشسته بودن و درسا هنوز به هوش نیومده بود پسراهم بودن باران با گریه گفت:گفتما احساس میکنم یه اتفاقی واسه درسا افتاده

نیلوفر شونه های باران و ماساژ میدادو گفت:ناراحت نباش چیزی نمیشه

نازی:کاش با خودمون میاوردیمش


romangram.com | @romangram_com