#ویلای_نفرین_شده_پارت_48
باران با ترس گفت=
-تو .... تو حم....حموم بودم كه احساس كردم كسي پشتمه ....وووقق..وقتي بر..برگشتم ...يه ..يه ...صورت وحشتناك ديدمكه كمرمو چنگ انداخت
درسا سريع كمر باران رو نگاه كرد يه رد ناخونهاي بلندي از روي گردنش تا پايين كمرش كشيده شده بود درسا ترسيده بود خوب ميدونست كار كي ميتونه باشه ولي واسه اينكه بچه هارو نترسونه سعي كرد باحرف هايي كه خودش رو هم قانع نميكرد اونارو قانع كنه
درسا= چيزي نيست بابا توهمم ميزني ابجي حتما به چوب لباسي گير كرده يا قبلا كسي باهات خواسته شوخي كنه الان يادت نمياد
نازي با مسخرگي گفن= واه واه چه حرف هاي قانع كننده اي
درسا به همشون يه چشم غره رفت بعد چند دقيقه بلاخره اوناروقانع كرد كه دانشگاه دير ميشه و بايد
برنو بعد از پانسمان زخم باران حركت كردند
همه شان به سمت ماشین نازی رفتن نیلوفر گفت:نازی جون اجی نازی
نازی:ها چیه چی میخوای؟
نیلوفر:میزاری ماشینتو برونم؟
نازی:میترسم نیلو
باران:اصلا نیلو خانم تو عمرت ماشین روندی؟
نیلوفر:بله پس چی
نازی:باشه بیا اینم سوییچ
نیلوفر با خوشحالی سوییچ رو گرفت و محکم گونه نازی رو بوسید و در ماشین رو باز کردو نشست و نازی هم کنارش بقیه بچه ها هم پشت نشستند نیلوفر اهنگ گذاشت و صداشو زیاد کرد و حرکت کرد توی راه بچه ها میخندیدن و شوخی میکردن که یه ان همه به جلو پرتاب شدن نازی به روبه رو نگاه کرد و از ماشین پیاده شد و در سمت شاگرد ماشینی که باهاش تصادف کرده بودند هم باز شدويكي ازهمان پسری که تو مرکز خرید دیدن پیاده شد نازی میان ماشین ها رفت و گفت:وای خدایا ماشینم
پسره:خانوم چه وضع رانندگیه بلد نیستی پشت فرمون نشین دیگه
romangram.com | @romangram_com