#ویلای_نفرین_شده_پارت_34
وبعد به سمت اتاقش رفت و وارد ان شد و با بسته شدن در همه به خود امدند درسابا حرص گفت =
-این دمه اخری هم باز دست از اون زبون درازت برنداشتی؟
باران با بغض گفت:بخدا از دهنم پرید!
خانم شمس (مادر باران):دخترم اون چه حرفی بود که گفتی الان پدرت ناراحته برو از دلش دربیار زودباش پاشو دخترم
باران با ناراحتی و بغض بلند شدو به سمت اتاق کار پدرش رفت و درو زد بعد از چند دقیقه صدای بم شده پدرش که نشان دهنده حال خرابش بود اومد!
اقای شمس:بله بفرمایید؟
باران درو باز کردو وارد شد و شونه خمیده پدرشو که پشت به اون نشسته بود رو دید به سمت پدرش رفت و روبه روی اون نشست و سرش را روی پاهای پدرش گذاشت و دستای پینه بسته اورا در دستانش گرفت هردو سکوت کرده بودن و بعد از دقایقی باران سرش را بالا اورد و باچشمای اشکی به چشمای تیره پدرش نگاه کرد و ارام گفت: ببخشید بابا بخدا از دهنم پرید نمیخواستم بگم معذرت میخوام اشتباه کردم!
و بعد دستان پدرش را بوسید و سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت :اگه نبخشیم اصلا نمیرم شمال تو راضی نباشی درسمم ادامه نمیدم...اصلا...اصلا درسو ميخوام چيكار فقط باباجونم مهمه ...!
همینطور داشت حرف میزد که دست گرم پدرشو روی سرش احساس کرد و سرشو بلند کردو نگاهی به لبخند پدرش که از سر رضایت بود کرد و اروم گفت:بخشیدی بابایی؟
اقای شمس دستی به گونه دخترش کشید و گفت:تو از همه تو زندگی من برام با ارزش تری مگه میتونم نبخشمت عزیز دل بابا؟
باران با خوشحالی بلندشد و دست پدرش رو بوسید و باهم از اتاق خارج شدند
بعد از خداحافظی با بزرگ ترا بعد از یه هفته معطلی به شمال رفتن چون با ماشین نازی میرفتن دیگه هیچ کدوم ماشین نیاوردن!
توی راه با شوخی و کل کل های بهار و نیلوفر و مسخره کردن خواب هفت پادشه درسا به پنج دختر شاد و سرزنده خیلی خوش گذشت در همین حال درسا با همان صدای خش خش که باعثش خواب بود گفت:نازی جون یه اهنگ ملایم بزار بخوابم مگه صدای این دوتا خروس جنگی میذاره ادم درست بخوابه؟
بچه ها که از این همه پرویی درسا حرص خوردن باهم گفتند:جاااااااان؟
درسا:جان و مرض چرا داد میزنین گوشم کر شد
نازی:عههههههه؟
romangram.com | @romangram_com