#ویلای_نفرین_شده_پارت_35


درسا:نقطش زیر ب

نیلوفر با دست زد تو شکم درسا و گفت:پاشو بابا از بس خوابیدی ماهم خوابمون میبره پاشو کم مونده برسیم!

درسا و خواب الود گفت:حالا شما هم گیر بدیدا من از دیشب از ذوقم نتونستم بخوابم حالا اینجا هم شما نذارید ساعت چنده؟

بهار: اولن یکش به دو بنده و دومن اینقدر حالا حالا نکن حالمو بهم زدی!

درسا بدون توجه به حرف بهار فلششو در اورد و رو به باران گفت:اینو بزار تو ضبظ ماشین .

باران فلشو گرفت و گذاشت تو ضبظ ماشین ولی هنوز روشن نکرده بود که با حرف درسا دستش میونه راه موند

درسا:بچه ها یادتونه گفتم تو بچگی توی این ویلا روح دیدم؟

نازی خندید گفت:توهم زدی؟تو کی اومدی تو این ویلا؟

درسا حق به جانب گفت:خیر سرم ویلای پدر بزرگمه ها؟

نازی:اها

نیلوفر:حالا که چی؟

درسا:حالا اینکه اگه ما بریم یه دفعه سروکلشون پیدا شد چی؟

باران:گمشو این اراجیفا چیه میبافی روح چیه ارواح چیه؟

نازی:روح همون چیزیه که ادم میخوره

بهار و نیلوفر که تا اون موقع داشتن به مکالمه اونا نگاه میکردن باهم گفتن:


romangram.com | @romangram_com