#ویلای_نفرین_شده_پارت_33
اقای شمس:خب بابا جان پاشو برو ببین کیه طرف خودشو کشت
باران باگیجی به سمت در رفت و ان را باز کرد ولی باز شدن در یه طرف و پرت شدن یه چیزنرم در بغل باران هم یه طرف ولی در همان لحظه صدای فردی که در آغوش باران بود امد!
نازی:وای دیدی هممون تو یه جا قبول شدیم خداجونم شکرت
باران به ارامی طوری که فقط نازی بشنوه گفت:
-نازی عزیزم اره میدونم هممون یه جا قبول شدیم ولی الان همه با خودشون میگن این دختره به جای دانشگاه باید بره تیمارستان!
با این حرف باران نازی به خودش اومد و به سرعت از باران جدا شد و خودشو جمع و جور کرد و با گیجی به جمعی که با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن نگاه کرد و گفت: عه شماهم دیدید؟
با این حرف نازی همه به خنده افتادن و بعد از تعارف ها و نشستن پدر درسا (اقای راد)رفت سرمطلب اصلی یعنی رفتن دخترا به دانشگاه شمال!
آقای راد:خب من خیلی تبریک میگم که دخترا تو کنکور قبول شدن ولی اصل مطلب اینه که بچه ها یعنی پنج تا دختر جوونو دست تنهارو بفرستیم دوسال تو شمال بمونن؟
آقای شمس:منم با آقای راد موافقم صلاح نیست پنج تا دختر تنها برن شمال!
باران به سمت پدرش برگشت و گفت:ولی ما دیگه بچه نیستیم ما میتونیم از خودمون مواظبت کنیم اصلا مگه شما به ما اعتماد ندارید؟
آقای شمس: چرا دخترم ولی خب دله دیگه شور میزنه ماهم پدرو مادریم نگران میشیم.
باران که دیگه از تعصب پدرش عاصی شده بود با حرص گفت:نخیر واسه نگرانی نیست واسه تعصبتونه!
همه با تعجب به باران نگاه میکردن خودش هم از این حرفش تعجب کرده بود انگار توی اون لحظه اختیار زبونش دست خودش نبود و حالا پشیمون بود با خجالت سرشو پایین انداخت و اروم گفت:ببخشید از دهنم پرید!
آقای شمس لبخند تلخی زد و گفت:نه تو راس میگی من زیادی نگران دخترمم که توی این جامعه خراب اسیر دست گرگ نشه ولی انگار زیادی نگران بودم که به حساب تعصب رفته.
بعدم به ارومی از جاش بلند شد و ادامه داد:اگه میخواید برید من مشکلی نداشتم هنوزم ندارم فقط نگران بودم اونم انقدری به دخترم اعتماد دارم که بزارم بره!
romangram.com | @romangram_com