#ویلای_نفرین_شده_پارت_28

باران با حرص گفت:گفتم نه

نیلوفر:بگو جون بهار نمیدونی

باران که رو جون بهارخیلی حساس بود گفت:جون بهارو قسم نخور

بهار لبخند زدو گفت:بگو دیگه اجی

باران گفت:اره میدونم ولی قول دادم به کسی نگم

امید:حتی اگه جون دوستت در خطر باشه؟

باران:باشه میگم

پرهام:خب گوش میدیم

باران:یه خاطره خیلی تلخ که با یه من عسل هم نمیشه خورد وقتی درسا 4 سالش بودتو این ویلا زندگی میکردن که یه روز درسا به یه پسر بچه ی خوشگل به اسم لعونارداشنا میشه انگار پسره از انگلستان اومده بود اینا خیلی باهم صمیمی میشن البته این دوستی فقط تا شیش سالگی درسا طول میشکه یعنی یه روز پدر و مادر تصمیم میگیرن که از این ویلا برن اقای راد تصمصم میگره که باهم برگردن تهران درسا و لعوناردو نمیتونستن از هم جدا کنن چون خیلی به هم وابسته شده بودن ولی با هزار بدبختی درسارو جدا کردن و به تهران برگشتن اقای راد ارام و قرار نداشت همش درخواب لعوناردو میدید حتی تو خیابونای تهرانم اونو میدید یه روز به یه زن جادوگری سر میزنه زنه جادوگر میگه:لعونارد تسخير شده بوده و به شما پناه اورده بود تا به یه انسان تبدیل بشه اگه به سن 10 سالگی میرسید و شماپیشش بودین انسان ميشد ولی شما رفتینو اون تا ابد به جن تبدیل شد و الانم شمارو نفرین کرده و میخواد بلایی سر دخترتون بیاره من برای دخترتون یه دعایی میگم که تا لعونارد نتونه طرفش بیاد وقتی دعا رو برای درسا خوندن دیگه لعونارد طرف خانواده و خودش نیومد به نظرمن الان شاید لعونارد جن شده و میخواد از درسا انتقام بگیره

درسا به در اتاق تکیه داده بود و به حرفایه باران گوش میدادو گريه میکرد جلو اومد و رو به بچه ها گفت:شنیدید فهمیدید که چرا نمیخوام به خودم بفهمونم و تلقین کنم که تو این خونه جن وجود نداره ولی خودم بهتر از همه میدونم که داره

وصدای هقهقش بلند شد دخترا به طرفش رفتن و اورا در اغوش کشیدن بعد از چند دقیقه که اروم شد پسرا قصد رفتن کردن امید رو به دخترا گفت:اگه اتفاقی افتاد باهمون شماره ای که دادم تماس بگیرید

و خدافظی کردن و رفتن بعد از رفتن پسرا دختراهم رفتن دریک اتاق باهم بخوابن شب بود که بهار خود به خود از خواب بلند شد و سمت در رفت و ان را باز کرد نازی که خواب سبکی داشت به دنبال بهار رفت بهار دیگه به حیاط رسیده بود نازی هرچقدربهارو صدا میکرد بهار جواب نمیداد اخر سر بهار وایسادو برگشت به سمت نازی قیافه بهار وحشتناک بود نازی دستشو جلوی دهنش گذاشت تا جیغ نکشه به دست بهار نگاه کرد که خونی شده بود وبه یه چیز براق خیره شد تو دست بهار یه چاقو بود

که به سمت نازی حمله کرد نازی فرار میکرد جیغ میکشید هرچقدر به در ویلا میکوبید باز نمیشد که

یه لحظه احساس کرد پهلویش تیر میکشه در ویلا باز شدو دخترا بیرون اومدن و با چیزی که میدین تعجب کردم پهلوی نازی خونی شده بود وتو دست بهار یه چاقو بود همه باهم جیغ کشیدن ولی سریع لباس های نازی رو پوشوندن و سوار ماشین شدن نیلوفر پشت ماشین نشسته بود با حادثه ای که دفعه قبل پیش امده بود میترسید که دوباره اتفاق بیوفته ولی به ترسش غلبه کرد و بخاطر نازی تمام توانشو تو رانندگی گذاشت و به سمت بیمارستان حرکت کرد بهار گریه میکردو میگفت:چی کار کنم؟به خدا من نمیدونستم من خواب بودم

باران:عیب نداره بهاری انشالله نازی خوب میشه

بهار:اگه نازی منو نبخشه چی؟

romangram.com | @romangram_com