#ویلای_نفرین_شده_پارت_26
همه بچه ها سرشان را تکان دادن که بگه اره درسا هم در جواب پدرش گفت:بله.بله حموم بودم حواسم نبود این فشار درس نمیذاره واسه من حافظه بمونه که
وقتی کمی با پدرش صحبت کرد اروم شدورو به بچه ها گفت:خب چیکار می کنید؟میرید یا میمونید؟
نازی:مثل اینکه خیلی دلت میخواد بریم
درسا:نه این علاقه رفتن شما نسبت به من بیشتره
نازی عصبی داد زد:نخیرم ما تورو دوست داریم چون عین خواهرمونی فقط بعضی وقتا خودتو خیلی بالا میگیری تو نه تنها واسه بقیه غرور داری بلکه واسه ما دوستاتم غرور داری و نسبت به ما مغروری و خودتو از ما بالاترو عاقل تر میدونی اینو بفهم اخلاقت واسه ما دوستات خیلی بده اینو قبول کن
هیچکس هیچی نمیگفت با حرف نازی تو ویلا سکوت حکم فرما شده بود دخترا هم چیزی نمیگفتن چون حرف نازی رو قبول داشتن
درسا بغض کرده بود از حرفایی که نازی زده بود تعجب کرده بود نتونست بغشو تو گلوش نگه داره و به اشکاش اجازه ریختن داد باران خواست به طرفش بره که نیلوفر مانعش شد و گفت:بذار با واقعییت کنار بیاد
باران هم وقتی دید حرف نیلوفر درسته دیگه جلو نرفت
درسا هم که دید بچه ها هیچ عکس العملی انجام نمیدن با گریه به اتاق بالا رفت
همه بچه ها روی مبل ها نشستن بهار رو به نازی گفت:نباید باهاش اینجوری حرف میزدی
نازی:باید بلاخره واقعیتو میفهمید
نیلوفر:با نازی موافقم اون باید خودشو پیدا کنه ما نسبت به غرورش به ما زیادی اهمیت دادیم اون زیاده روی کرد
؟از دست ما چه کمکی برمیاد؟ شایان گفت:خب الان چیکار میکنید
باران:ما احتیاجی به شما نداریم ممنون ما مواظب خودمون هستیم
پرهام:یعنی چی؟جونتون درخطره
حسین:باید یه کاری کنیم
romangram.com | @romangram_com