#ویلای_نفرین_شده_پارت_25
درسا جوابی نداد بچه ها پایین اومدن و روی مبل نشستن باران به سمت درسا رفت و اورا در اغوش کشیدو درگوشش اروم گفت:بهتری اجی گلم؟
درسا:مرسی کمی بهترم
و همه حال اورا پرسیدن واو همان جواب را داد بهار گفت:الان چیکار کنیم؟
درسا با اخم گفت:مگه قراره کاری کنیم؟
همه با تعجب به او نگا کردن درسا گفت:گفتم مگه قراره کاری کنیم؟
باران:درسا چرا با این وضعیت کنار نمیای؟
درسا:کدوم وضعیت؟مگه اتفاقی افتاده؟هیچی نیست شما الکی ترسیدین
بهار با تعجب گفت:عه درسا؟
درسابا عصبانیت گفت :همین که گفتم اتفاقی نیافتاده اگه شماهم میترسید میتونین برین
نازی با عصبانیت رو به درسا گفت:صداتو بیار پایین ما میخوایم بریم ولی بخاطر تو نمیریم چون برامون عزیزی دلمون نمیخواد بریم برات اتفاقی بیوفته
درسا:لازم نکرده بخاطر من اذییت شید اگه میخواید برید
و سریع به سمت کاناپه کنارش رفت و رویش نشست
تلفنش زنگ خورد بلند شدو گوشی شو برداشت به صفحه تلفنش خیره شد وقتی اسم پدرشو رو صفحه گوشی دید ناخوداگاه لبخند کوچکی روی صورتش نشست و باشادی جواب داد:سلام باباجونم
-چطوری بابایی؟
-من؟من رفتم حموم؟
romangram.com | @romangram_com