#ویلای_نفرین_شده_پارت_24

بابای درسا با شادی داشت با باران حرف میزد و این غم بچه هارو بیشتر میکرد

اقای راد:بله ایشونم خوبه راستی درسا نیست؟!

همه با ترس و دلهره به یکدیگر نگاه کردن که باران سریع گفت:نه اقای راد حمامه

اقای راد با تعجب گفت:این موقع شب؟

باران:بله خسته بود به همین دلیل رفت حموم

اقای راد:باشه از حموم اومد بیرون بگو یه زنگ بهم بزنه

باران:چشم

اقای راد:خدانگهدار

باران:خدافظ

و قطع کرد همه یه نفس راحت کشیدند بعد از چند دقیقه درسا تکون ارومی خورد بعد اروم چشماشو بازکرد و به همه جا با تعجب نگاه میکردوقتی بدنش رادیدخراشیده شده بودیاداتفاق های داخل اتاق افتاد

و بلند پیش همه جیغ کشید و گریه کردشایان که به او نزدیک تر بود رفت و کنارش نشست و گفت:درسا اروم باش ما همه کنارتیم

درسا بی هوا خود را بغل شایان انداخت و سرش را در سینه پهن او پنهان کرد و با تمام توان گریه کرد شایان هم دستانش را در موهای درسا فرو کرد دخترا و پسرا بلند شدن و به طبقه بالا رفتن و درسا و شایان تنها ماندن درسا هما نطور گریه میکرد که شایان گفت:درسا چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟حرف بزن دختر!

درسا:اون اون میخواست منو بکشه!

شایان:کی ؟کی میخواست تورو بکشه؟

درسا:همونی که به کل بدنم چنگ انداخت همونی که خیلی ترسناک بود چهره وحشتناکی داشت

شایان که از حرفای درسا چیزی سر درنمیاورد اما محکم بغلش کرد و بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومد صورت درسا از اشک خیس بود شایان به ارامی گفت:تو که دختر قوی هستی چرا گریه میکنی؟

romangram.com | @romangram_com