#ویلای_نفرین_شده_پارت_23


نازی با لحن شوخی گفت:یه جوری میگی اطلاعات انگار اطلاعات کبرا دوصفر یازدهه

درسا:خب حالا من خستم میرم بخوابم

بهار:منم خستم بریم تو اتاق بخوابیم

و هردو به اتاق برای خواب رفتن ساعتای هشت شب بود که درسا از خواب بیدار شد به کنارش نگاه کرد ولی بهار نبودرفت سمت در ولی در بازنشد هر چقدر صدا کردکسی جواب نداد گریه اش گرفت رفت روی تخت نشست خودش از همه بیشتر و بهتر میدونست که توی این خونه جن وجود داره گریه میکرد که احساس کرد یکی پشتش نشسته و سوزشی روی گردنش احساس کرد وگرمی خونرو روی پوستش حس کردانگار کسی روی گردنش را چنگ انداخته از درد چشمانش را روی هم فشرد و با صدای بلند جیغ کشید و به بلند شد و عقب عقب رفت تا به در رسید ولی بازم در باز نشد وقتی چشمانش را باز کرد یه چهره ترسناکي رو دید که با نفرت بهش خیره شده با توان قدرت داد میکشید ولی کسی نبود که نجاتش دهد ان موجود هم بدن و صورت درسا را چنگ مینداخت درسا انقدر جیغ کشید کمک خواست که از حال رفت ...........................

همه انها در حال نشسته بودن و درسا هنوز به هوش نیومده بود پسراهم بودن باران با گریه گفت:گفتما احساس میکنم یه اتفاقی واسه درسا افتاده

نیلوفر شونه های باران و ماساژ میدادو گفت:ناراحت نباش چیزی نمیشه

نازی:کاش با خودمون میاوردیمش

شایان:من گفتم همه شما بیاید درباره این اتفاق حرف بزنیم نه اینکه یکیتونو تو این ویلای مسخره تنها بزارین

بهار:اقا شایان اخه خواب بود دلمون نیومد

شایان با عصبانیت گفت:الان خوب شد که اینطوری شد؟

حسین روبه شایان گفت:شایان اروم باش داداش

تلفن همراه درسا زنگ خورد باران با استرس جواب داد:س....سلام اقای راد

دخترا ازش خواستن که گوشی رو بزاره رو ایفن و اون هم همین کارو کرد

اقای راد:سلام باران خانوم خوب هستین شما؟

باران:ب...بله خوب هستیم خانوم راد خوب هستن؟


romangram.com | @romangram_com