#ویلای_نفرین_شده_پارت_13
درسا:نه بابا چه اتفاقی میخواد بیوفته الان خودش میاد
بعد از پنج دقیقه نازی از پله ها پاین اومد باران رو به نازی پرسید:پس کجا بودی دوساعته؟
نازی:داشتم دنبالش میگشتم نمیتونستم پیداش کنم
بارن :اها باش بیا بزار ببینم چی هس
نازی رفت دستگاه رو روشن کردو سی دی فیلم رو داخلش گذاشت همه داشتن به یه صحنه خنده دار نگاه میکردن و میخندیدن که یه دفعه صفحه تلوزیون سیاه و سفید شد و یه صحنه ای ترسناک از یه دختر وحشتناک در تلوزیون پخش شد که باعث شد خنده دخترا به جیغ از ترس تبدیل بشه همه خیلی ترسیده بودن دختر با لباسي بلند سفيد رنگ كه روش قطره هاي خون بود و همه ي موهاي بلندش صورتش رو پوشنده بود بهار با عصبانیت بلند شد و رو به نازی گفت:چرا اینکارو کردی چرا الکی مارو ترسوندی؟ هان؟
نازی:چرا تغصیر من میندازی ما داشتیم فیلم خنده دارو نگاه میکردیم اون صحنه اومد دیگه
درسا دست به کمر داشت به اونا نگاه میکرد و با عصبانیت رو به نازی گفت:یعنی همینطوری خود به خود اومد؟
نازی:اره تغصیر من نیست
و با حرص از پله ها بالا رفت و صدای کوبیده شدن در امد دخترا خیلی متعجب بودن درساپوفی کشید و گفت:بریم بخوابیم دیر وقته
و خودش و نیلوفر به سمت یکی از اتاق ها رفتن نیلوفر روی یکی از تخت ها نشست و گفت:خیلی سخته یکی که خیلی دوسش داری بهت بگه هرزه
درسا بغلش کردو گفت:الهی من فدات بشم ولش کن .یادته چند سال پیش چی میگفتم؟چقدر گفتم همه پسرا مثل همن
نیلوفر:اره من باید همون موقع متوجه میشدم که اون دوستم نداره
درسا:قربونت بشم اجی بگیر بخواب
یکدیگر را بغل کردن و به خواب رفتند که با صدای یه چیزی هردو از خواب بیدار شدن هردو به یه چیز خیره شدن به دستیگره ای که خود به خود بالا و پایین میشد هردو با ترس به یکدیگر نگاه کردن درسا بلند شدو چراغ را روشن کرد ولی دیگه دستگیره تکون نمیخورد چراغ را از ترسشان روشن
romangram.com | @romangram_com