#ویلای_نفرین_شده_پارت_107
با كلافگي روي مبل نشستن كه صداي در واحد به صدا در اومد با اميد اينكه باران با شه اذوق درو باز كردن اما باديدن پسرا قيافشون اويزون شدمحمد رضا با ديدن قيافه دخترا گفت= چيزي شده؟
بهار با بغض گفت=باران نيست
پرهام با عصبانيت گفت=يعني چي نيست پس كجاست؟
نيلوفر=اروم باشين اقا پرهام بخدا از خواب كه بلند شديم ديدم نيست
حسين=خب به گوشيش زنگ بزنين
نازي= گوشيش خاموشه
شايان=خب بريد تو تا ببنيم چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم
بعد از اينكه همگي نشستن اميد گفت=صددرصد رفته ويلا
نيلوفر=از كجا انقد مطمعني
اميد=از اونجايي كه درسا و باران جونشونو واسه هم ميدن و باران نميزاره درسا تنها تو اون ويلا باشه
نيلوفر سرشو پايين انداختو چيزي نگفت همگي سكوت كرده بودند كه صداي در رو شنيدن پرهام زود تر از همه پريدو درو باز كرد باديدن باران بي توجه به سرو وعضش باران تو اغوش كشيدو گفت=كجا بودي دختر دلم هزار راه رفت
باران با عصبانيت و قدرتي كه پرهامو متعجب كرد حلش داد عقب و داد كشيد=به چه حقي به من دست ميزني
پرهام با دهاني باز به باران نگاه ميكرد
چشمان باران سرخ سرخ بود و پوستش به سفيدي ميزد بي توجه به گريه و زاري دخترا به سمت اتاق رفت و درو محكم به هم كوبيد
همه دهانشون از تعجب باز مونده بود شايان با جديت گفت=
romangram.com | @romangram_com