#ویلای_نفرین_شده_پارت_108

-حالا كه باران اومده بايد بريم دنبال درسا

اميد دهان باز كرد تا چيزي بگويد كه در اتاق با شدت باز شدو باران فرياد كشيد=هركي پاشو تو اون ويلا بزاره ميكشمش

انقد با جديت اين حرفو زد كه همه دهنشون بسته شد



ساعت دواز ده شب بود با لبخندي شيطاني از خواب بيدار شد بايد يكي از اون دختراي نفرت انگيزو ميكشت با همون لبخند شيطاني ازاتاق خارج شدو به سمت اتاق بهار رفت به چهره ي زيباي بهار كه به چشم اون نفرت انگيز ترين چهره ي دنيا بود نگاه كرد

با لذت زير لب گفت=امروز عزراعيلو زيارت ميكني

به بهار نزديك شد و روش خيمه زد توتاريكي اتاق تيزي چاقو برق ميزد چاقو رو به گلوي بهار نزديك كرد و چاقو رو روي گلوي بهار گذاشت و فشار ضعيفي به گلوش داد و زير گوشش گفت=

-اخي اگه دوستات بفهمن داري ميمري به نظرت چيكار ميكنن

بهار كاملا هوشيار بود اما از ترس نميتونست چشماشو باز كنه با نفرت چاقو رو بالا برد و وقتي خواست روي گلوي بهار فرود بياره در باز شدو نيلوفر پريد داخل با ديدن اون صحنه جلوي در خشك شد

با تپه تپه گفت=چي...چيكار ..دا..داري...مي..كني

قهقه اي زدو گفت= دارم جون بهار خوشگلتونو ميگرم توام نگاه كن بهار اروم اشك ميريخت اما قدرت تكون خوردن نداشت دوباره چاقو رو بالا برد و خواست فرود بياره كه بهار جيغي كشيد و نيلوفر كه تكواندو بلد بود تو يه حركت چاقو از دستش بيرو كشيدو با ارنج به قسمتي از گردنش ضربه زد تا بيهوشش كنه اما بر خلاف تصورش بيهوش نشد نيلوفرو عقب حل دادو فرياد كشيد=چه غلطي ميكني عوضي

نازي كه صداهارو ميشنيد اما جرعت نداشت وارد اتاق شه سريع شماره ي محمدرضا رو گرفت بعد از چند دقيقه محمد رضا با صداي خواب الودي گفت=ب..له

و خميازه اي كشيد

نازي با گريه گفت= محمد رضا ترو خدا بيايد اينجا بدوييد

محمدرضا كه خواب از سرش پريده بود حل گفت=چيشده نازي

نازي بي حرف گوشيرو قطع كرد محمدرضا سريع از تخت پريد پايين و بعد از بيدار كردن پسرا بي توجه به لباساشون به سمت واحد دخترا رفتن محمد رضا درو كه باز كرد نازي رو ديد كه يه گوشه جمع شده و گريه ميكنه با دو به سمتش رفتو بغلش كرد

romangram.com | @romangram_com