#وسوسه_پارت_7

-ببخشيد

و با تمام قدرت به سمت راهرويي كه ازش امده بودم دويدم …وسط راهرو يادم افتاد چادر سرم نيست …بدو بدو برگشتم تا چادرمو بردارم ….كه باز ديدمش ..چادر تو دستش بود….

- من فردا شب…..شب اول قبرمه …..مي دونم… مي دونم ….

بدون توجه به نگاههاش …..چادرو از دستش كشيدم و به طرف راهرو دويدم …..

اينطوري نمي تونستم برم تو عروسي ….چادرو رو سرم كشيدم و قبل از اينكه ديده بشم از در حياط زدم بيرون و به طرف خونمون دويدم ..كه لباسامو عوض كنم ….تمام راهو دويده بودم و داشتم نفس نفس مي زدم ..به در خونمون رسيدم ….

-بخشكي شانس يه كليد هم ندارم ….

اينم از مزيتاي دختر بودن بود …دخترو چه به كليد داشتن …

.مي دونستم كسي خونه نيست چندبار درو تكون دادم كه معجزه اي رخ بده و در باز بشه …..اما دريغ از يه تكون ناچيز

-نه خدا جون….. تو هم مي خواي ادبم كني به دادم برس ….

به دو طرف كوچه نگاه كردم كسي نبود..خوشبختانه همه براي جشن عروسي دختر حاج فتاح رفته بودن …كمتر كسي تو كوچه ديده مي شد

- هدي جون چاره اي نداري……. براي حفظ ابروي دخترا اين اولين قدمه….

چادرو دوركمرم جمع كردم و محكم بستمش… دستاي چسبناكمو رو ديوار كشيدم كه كمي خاكي بشن … حداقل انقدر چسبنده نباشه ..كمي هم تو اين كار موفق بودم ….. از در فاصله گرفتم….. دستامو بهم مالوندم ..

در خونمون از اون در بزرگا بود…… منو هميشه ياد دروازه هاي كاروانسرا ها مي نداخت ..البته نه به بزرگي اون ولي بي شباهتم نبود..سليقه اقا جون بود يگه ..

پامو رو دستگيره بزرگ در گذاشتم و با دستام برجستگي هاي تزيئني درو گرفتم و خودمو كشيدم بالا …حالا بين زمين و هوا بودم…..

romangram.com | @romangram_com