#وسوسه_پارت_51

بوي ادكلنش تمام فضاي اتاقمو پر كرده بود….هنوز سرم پايين بود…

يه جور واهمه يه جور ترس مانع مي شد سرمو بيارم بالا و ببينمش …

خودمو كه كنارش مجسم مي كردم مي ديدم در برابرش ني قليوني بيش نيستم

…..فكر مي كردم بخواد كمي تو اتاقم بچرخه و وسايلمو برانداز كنه …

.اما يه راست رفت طرف صندليمو از پشت ميز كشيدش بيرون …..و در كمال ارامش روش نشست ..

مسعود-چرا نمي شينيد؟…..اتاق خودتونه ….من كه نبايد تعارفتون كنم …

سرخ شدم و لبه تخت نشستم ….

بعد از كمي سكوت

مسعود-ميشه سرتونو بياريد بالا ….اينطوري احساس مي كنم دارم با ديوار حرف مي زنم …

در ضمن پدرتون بيشتر از 15 دقيقه به من وقت ندادن

با ترس و صورتي تب دار…..سرمو اوردم بالا ….

جيزي شبيه به مادرش بود و لي بانمكتر

مسعود-ممكنه از حرفام ناراحت بشيد …ولي مجبورم كه بگم……..

سرشو انداخت پايين و به دستاش خيره شد و ادامه داد

romangram.com | @romangram_com