#وسوسه_پارت_50
نزديك ساعت 7:30 بود كه صداي زنگ در خونه بلند شد
جلدي از رو تخت پريدم پايين …رو سريمو رو سرم مرتب كردم و چادرو رو سرم انداختم …..
خانوم جون زود امد تو اتاق ….
خانوم جون-چادرتو سر كن….. الان مياد تو اتاقت ..فقط درست رفتار كن ..كه آتو دست اقات ندي……
كمي رنگم پريده بود..تمام حرفايي كه تو ذهنم آماده كرده بودم …همه دود هوا شد ..
.ذهنم خالي از هر چيزي شد به غير از مسعود..
تنها اسمي بود كه حافظه ام مدام تكرارش مي كرد…
بعد از دو سه دقيقه اي…… دو سه ضربه به در زده شد و مسعود وارد اتاقم شد ….
سلام ارومي داد …فقط سرمو مثل خنگا تكون دادم و چيزي نگفتم
سرم پايين بود..انقدر كه تو اون لحظه ها از اقام مي ترسيدم از خدا نمي ترسيدم…
.خانوم جون كه پشت سر مسعود بود بعد از كمي تعارف تيكه پاره كردن …..
از اتاق بيرون رفت و درو نيمه باز گذاشت…
منم مثل مجسمه ابوالهول وسط اتاق وايستاده بودم ……خودمم نمي دونم چرا اونجا وايستاده بودم
romangram.com | @romangram_com