#وسوسه_پارت_46
چايي رو كه برداشت براي خانوم جون لاله و محمد هم چايي تعارف كردم…
خواستم بشينم بغل دست لاله كه
اقا جون-مي توني بري
دقيقا شده بودم مثل برده ها ….. كه بايد همه در بارش نظر بدن…اون وسط . شانس اوردم كه كسي فكو نگرفت تا دندوناي كرم خورده امو بشموره
با تمام سرعت خودمو به اشپزخونه رسوندم….حالا نمي ترسيدم…فقط دلم مي خواست چهره اشو بيشتر مي ديدم كه نتونستم …..ولي انگار اون خوب منو ديده بود ……
تا رفتنشون تو اشپزخونه موندم ….
بعد از رفتن اونا خانوم جون صدام زد كه دوباره يه سيني چايي ببرم ……اقاجون كه داغ كرده بود و مدام به ريشاش دست مي كشيد…
لاله در حال جمع كردن پيش دستياي بود و محمدم اروم سر جاش نشسته بود…
اقا جون-والا اين مدليشو نديده بوديم ……….بايد دخترنتون ببينم ….تازه اقا دو ساعت دخترمون ديد زده…. بعدش مي گه مي خوام باهاشم حرف بزنم…
خانوم جون - اقا خودتونو ناراحت نكنيد تحصيل كرده اونوره ..بيشتر از اين ازش انتظار ي نيست……
اقا جون-والا اگه به خاطر حاج نادر نبود ..با اردنگي انداخته بودمش بيرون….. تحصيل كرده اونجا باشه كه باشه …حالا خوبه اين حرفا خودش نزد.. وگرنه مي دونستم باهاش چيكار كنم …..به حرمت حاج نادر به زن و پسرش چيزي نگفتم
خانوم جون-حالا چي مي گيد اقا ….
اقاجون چشمش به من خورد كه دست به سيني جلوش خم شده بودم
romangram.com | @romangram_com