#وسوسه_پارت_38
هر چند دقيقه يكبار به ساعت نگاه مي كردم و انتظار امدنشونو مي كشيدم….
بيچاره لاله تمام كاراي منو هم كرده بود …..
حتي خواهر زاده هامم گذاشته بود خونه مادر شوهرش…. كه مثلا امشب دست و پاگيرش نباشن….
با صداي زنگ خونه ….دلم حري ريخت …..پنجره اتاقم به طرف در نبود و من نمي تونستم اونا رو ببينم ….
رنگم پريده بود …..
نمي دونم چرا با اينكه علاقه اي به اين ازدواج نداشتم ولي تمام وجودم پر از استرس بود ….
لاله امد تو اتاق…… با ورودش سريع از جام بلند شدم
لاله-خانوم جون گفت چادرتو بردا و از در پشتي برو تو اشپزخونه…..تا وقتي هم كه نگفته بيرون نيا….
به چشماي لاله نگاه كردم…..
- لاله من نمي خوام ….
فقط نگاه كرد و يك لبخند تلخ…. كه گواه از درد دلش بود زد ….
لاله-پسر خوبيه تو كه هنوز نديديش ..انشالله كه خوشبخت بشي..
- لاله اصلا فهميدي چي گفتم؟
romangram.com | @romangram_com