#وسوسه_پارت_37

احساسايي بود كه مدام وجودمو تكون مي داد…. مي خواستم از دست همشون فرار كنم …

خانوم جون برام يه دست لباس گذاشته بود ..

هيچ وقت از داشتن لباساي نو محروم نبودم…. ولي از حق انتخاب و اينكه چه مدلي بپوشم محروم بودم ….هيچ كدوم از لباسا رنگايي نبود كه من انتخاب كرده باشم ..رنگايي بود كه از نظر خانوم جون و اقا جون بايد سنگين و خوب باشن ….

به لباسايي كه رو تختم بود خيره شدم ….به فكر فرو رفتم

-شايد عاشقش شدم ..شايد بتونم دوسش داشته باشم …

ناخوداگاه يادش افتادم ..اون نگاه … اون لبخند كم و اون چهره تو دلبرو …يعني مسعودم اون شكليه ؟

من داشتم تسليم مي شدم ….منم داشتم مي شدم يكي مثل لاله…..

.لاله خاموش كه در عين زيبايي براحتي داغون مي شد و از ظرافت مي يوفتاد

و خودمم به اين واقعيت تلخ واقف بودم …

هزار جور دعا خوندم كه يه اتفاق بيفته و اونا نيان…. و يا يه جوري همه چيز به هم بخوره……..

حتي ارزوي يه زلزله 10ريشتري رو هم كردم..اما فايده اي نداشت..عقربه هاي ساعتم با من لج كرده بودن و زمانو زود مي بردن جلو

پيرهن سفيد و دامن راسته كرم رنگمو پوشيدم…….با اينكه خودم تو انتخاب اين لباس چندان دخالتي نداشتم ولي ازش خوشم ميومد..هيكلم خوب نشون مي داد….

از اقاجون بدم امده بود ….. از اينكه منو به دل خواه خودش شوهر مي داد…..حس تنفرو تو من زنده مي كرد…..دلم نمي خواست متنفر باشم ..اما بودم

.ناخون چندتا از انگشتامو همزمان گذاشته بودم لاي دندونام و از استرس در حال كند شون بودم …..

romangram.com | @romangram_com