#وسوسه_پارت_36
.و هميشه با گفتن چند جمله مثلا باهم حرف مي زديم……يه خانواده بوديم اما خيلي از هم دور بودريم خيلي …
.لاله بيشتر با خانوم جون حرف مي زد…..تا من…..
به طاقچه اتاقم نگاه كردم كه سرا سر پر شده بود از كتاباي درسي….و جزوه هاي رنگا رنگ………….
چقدر قايمكي به بچه ها…. پولايي كه به زور جمع مي كردم …مي دادم تا كتابايي رو كه دوست دارم برام بگيرن …..
اكثر دوستام درباره اقاجون و سخت گيرايش مي دونستن ..بيشتر م مينا زحمت خريد كتابا رو مي كشيد
پدرش كارمند بودو زندگي ساده اي داشتن ..پدرشو .فقط دو سه بار ….اونم وقتي كه به دنبال مينا امده بود جلوي مدرسه ديده بودم
من و الهه اجازه رفتن به خونه دوستامونم نداشتيم…و هميشه با نگاههاي پر حسرت به اون و زندگي سادشون نگاه مي كرديم …..
و هيچ وقتم به روي هم نمي يورديم كه در حسرت زندگي مينا هستيم..شايد داشتن كمي ازادي مي تونست ما رو خوشبخترين دختر كنه..
اما رفتاراي بسته خانواده و تو سري خورياي كه به واسطه دختر بودنمون مي خورديم……چيزي نبود كه به ما احساس خوشبختي بده ….
من و الهه خودمونو پشت نقاب شيطنت و شوخي ….شاد نشون مي داديم و اونم براي زمانايي بود كه در كنار هم بوديم ….
***
چيزي به امدنشون نمونده بود ..نمي دونستم بايد چطور برخورد كنم…
ترس……..دلهره…….اضطراب…دل مردگي ……..افتادن از لبه پرتگاه….
romangram.com | @romangram_com