#وسوسه_پارت_35

جلوي الهه قپي مي يومدم… مي دونستم اگه اقا جون بگه و بخواد …….. من ديگه هيچ كاري نمي تونم بكنم….

حتي قادر به عوض كردن تصميمشم نيستم

…اقاجون حتي از لاله و شوهرش محمد م خواسته بود كه بيان….

اون همه چيزو تموم شده مي دونست ولي با اين حال زياد نخواسته بود شلوغش كنه ..و فقط جمع….. جمع خانوادگي بود…

لاله كه تو حال و هواي بچه داري و زندگيش بود ..حتي نمي دونستم رابطه اش با محمد چطوره .

.انقدر از هم دور بوديم كه حرف من و محمد در حد سلام و عليك و تعارف ميوه و غذا خلاصه مي شد…..

.اونم پسر يكي از فرش فروشاي بازار بود ….كه از قضا دوست صميمي اقاجون بود…..

اين دوتا هم همديگرو نديده بودن و با تصميم بزرگترا با هم ازدواج كردن ……محمد كم حرف بود و لاله …

نمي دونم… لاله خواهر بود ..اما حتي از اخلاقاشم سر در نمي يوردم …..اونم كم حرف بود البته بعد از اينكه ازدواج كرد كم حرفترم شد…..

چهره اش به نظرم شكسته تر شده بود ..بهش نمي خورد يه دختر 20 ساله باشه ..دختري كه مي تونست تازه اول جنب و جوش جونيش باشه ……

..زيباتر شده بود ……و كمي هم درشتر …..گاهي كه به اتاقم مي يومد حسرت نگاها شو رو كتابام مي ديدم….

يه بار كه رفته بود تو اتاقم…. و من سر زده وارد شدم … ديدم كه يكي از كتابا رو تو دستش گرفته و ورق مي زنه ….. تا منو ديد سريع كتابو گذاشت سر جاش …مشخص بود عاشق خوندن و يادگيريه

اما زندگي و تصميم ديگران اون از داشتن اين لذت محروم كرده بوده و ناخواسته وارد زندگي شده بود …..

در حد خوندن و نوشتن مي تونست بخونه ولي نه كتاباي سنگين و پر حجم…….هيچ وقت حرفي براي گفتن باهم نداشتيم ….

romangram.com | @romangram_com