#ورطه_پارت_96
_عرض کردم که...نخیر...شما پیغامتونو بفرمایین بهشون منتقل میکنم
_ه...هیچی...ممنون...
گوشی رو میذارم...این الان یه نشونه بوده برای اینکه فرصت بدم به خودم، به نکبتی که میخوام اینبار خودم شخصا برای بسازم؟ اون وقت میتونم خودمو ، زندگیمو بسازم؟
وصل کردن تماسم با تورج قراره به کجاها برسه؟! با آقای مدیر عامل...تورجی که این همه اِهِن و تُلُپ داره، چجوری با الیاس رفاقت میکنه؟ اونم تا این حد...که بشن رفیق دود و دم همدیگه...هم پیاله بشن و با هم پیک بزنن؟! این همه اختلاف بین فرهنگ ظاهری و بی فرهنگی باطنی تورج با بی فرهنگی ظاهر و باطن الیاس، میشه که نادیده بشه؟؟ حتی تفاوت سوادشون هم خیلی این پررنگ تو ذوق میزنه،
_شایان برو درو باز کن،
_فلور جونه، خودش گفته بود میاد اینجا...
_فلور جــــــون؟!
ولی انگار ذوق فلور جون بچمو کَر کرده...این رفیق بازیاش به بابا الیاسش رفته، یه پوزخند میزنم، بازم الیاس هیچ وقت دست یه زن رو نگرفت بیاره تو خونه، اون وقت این نیم وجبی جلوی چشم من...لبمو گاز میگیرم، ببین از الان دارم چه فکرایی راجع به بچه م میکنم...
بلند میشم و میرم سمت در ورودی، خیلی زشت و اسفناکه که با مهمونم درست رفتار نکنم...
_سلام فلورجون بیا تو عزیزم...خیلی خوش اومدی...
_سلام زرین خانوم، ببخشید تو رو خدا من بی خبر اومدم، شایان خواسته بود...
اون شایانو که من میدونم بعدا چجوری از خجالتش بربیام...
یه دست میکشه رو موهای شایان، خلاق جهت رشدشون؛ من مورمورم شد، ولی این کارو دوس داشتم...خودمم همیشه اینجوری نوازشش میکنم.
_اختیار دارین، خوب کاری کردین، شایان خیلی خوش شانس بوده که با شما آشنا شده .
_شایان خوشگلم لطف داره، عین مامان خوشگلترش.
یه چشمکم بهم میزنه، یه لحظه فکر مکینم شاید رفتاری ازم دیده و داره تیکه میندازه...آخه اون چشمکه بدجوری تیز بود، تیکه م کرد یه جورایی!
_بفرمایین بشینین، منم دلم میخواست زودتر از اینا شما رو ببینم و باهاتون آشنا شم، ولی خب، فرصت نمیشه، ایشالا از این به بعد بیشتر با هم رفت و آمد میکنیم...
_خوب کاری میکنی؛بهرحال دود هنوزم از کنده بلند میشه، همیشه بزرگترا باید پا پیش بذارن، تو هر رابطه ای...
چادرو میندازه رو شونه هاش و شایانو میشونه کنار خودش...
_میدونم بچه داری خیلی سخته، همین که آدم از پس امورات خونه بر بیاد هنر کرده...
چرا همه حرفاشو با منظور میگیرم؟! شایان که بیشتر از من پیش فلور جونشه.
_من برم یه چایی بریزم، میخورین دیگه...
_زحمت نکش زرین جون...بله، چرا که نه؟
یه لبخند میزنم، بهرحال شرط اصلی هر مهمونی همینه...یه کدبانوی مهمون نواز، با روی باز میره برای استقبال و پذیرایی؛ نه سفره دراز و ساز و آواز!
گفتم شاید اهل چایی نباشه، با کلاسه، مث این نقاش با کلاسا که تو فیلما نشون میده، اهل قهوه باشه، اونم تلخ تلخ، اون قهوه رو هم میخورن هم انگشت میکنن توشو میکشن رو بومشون، اسراف کارا، قهوه مال خوردنه، تازه اگه گیر بیاد نه نقاشی کشیدن که!
در کابینتا رو باز میکنم، الناز از ارومیه برام یه بسته نقل اعلا اورده بود با بیسکوییتایی که داشتم، میذارم گوشه سینی ... باز خوبه اینا رو داشتم و چایی رو خشک و خالی نبردم براش.
_بفرمایین،
دولا میشم و سینی رو میگیرم جلوش...
یه لیوان برمیداره، رسم نداریم نعلبکی ببریم برای مهمون،
_مرسی عزیزم...
ظرف بیسکوییت و نقل رو میذارم رو میز، شانس اوردم که شایان خیلی اهلش نیس، وگرنه آبر و کلاسی که جلوی مهمون تازه واردمون گذاشته بودم به باد فنا میرفت. مث این دخترا عاشق چیزای ترشه گل پسرم، با شیرینی جان مراوده ای نداره، بهتر، راحتتر میتونه این اوضاع تلخ زندگی رو تحمل کنه، از همین بچگی باید طبعش به تلخی آموخته بشه...
_ماشالا زرین جون معلومه خوش سلیقه ایها!
_چطور؟
حق دارم تعجب کنم، آخه تا حالا هیچ تعریفی از من نشده، عمه و مامان همیشه ازم خواستم که زنیت داشته باشم، فقط اینجوری میتونم زندگیمو جمع و جور کنم و با الیاس انگیزه بدم..
_خیلی قشنگ خونه رو چیدی...میدونی خیلی وسایل لوکسو گرونی نیس ولی خوش سلیقه انتخاب شده، معلومه براش زحمت کشیدی ، پشتش فکر بوده...چه هارمونی بین رنگاس... عالیه...
_چشماتون قشنگ میبینه فلور جون...
romangram.com | @romangram_com