#ورطه_پارت_94


_تو رو میخواد زرین،

_...

_صدامو میشنوی زرین؟ بیا به قلب سیاه منم بدرخش...به خدا پرتو داره، بخدا میشم همونی که تو میخوای، اصلا منم نخواه، ولی لامصب خودتو بکش بیرون از اون کثافت خونه ای که دلت خوشه شدی خانومش...دلم میسوزه که تو و الیاس شدین نقل محافل، درس عبرت جوونای فامیل، چرا تو باید بشی نماد جوونی و نفهمی؟ تو که فهمیدی و به سن دارای خانواده هم گفتی به درد الیاس نمیخوری، حالا همه کاسه کوزه ها سرت شکسته...همون سن دارا از تو مایه میذارن واسه اخر عاقبت هیچی ندار...

_عوض دلداریته؟

_دلداری بدم درست میشه؟ اگه یه درصد، فقط یه درصد میدونستم الیاس درست میشه به جان مادرم دستشو میگرفتم تا درست شه، برادری میکردم در حقش...با کمک همون ادریس درستش میکردیم، رو پاش میکردیم تا بتونه برای تو هم پای خوبی بشه...ولی نمیشه، الیاس درست نمیشه! اگه تو رو خراب نکنه، خودش محاله آدم شه!

_بسه دیگه محسن، همه حرفات درست، بذار منم بشم درس عبرت، به یه دردی بخورم لااقل...

_همین؟ سقف آرزوهات اینه که بشی سوژه فامیل؟ بری تو کتاب قصه ها؟!

_دیگه نمیشه محسن، خیلی دیر شده، من دیگه فقط از طرف خودم تصمیم نمیگیرم...میخوام حق انتخابی که از خودم تو 17 سالگی گرفتن، حالا...حالا...

نتونستم، شرمم اومد خبری رو که هنوز به مادرم ندادم، به محسن بگم، مردی که حق خودش میدونست بشه مرد زندگیم، وقتی که دیده بود نمیتونه در حق شوهرم برادری کنه !

_زرین، همه حرفمو شنیدی، حالا اگه هستی که "یا علی"، اگرم نه...قطع کن!

درجا ...

درجا گوشی رو گذاشتم...بلا قطع، قطعش کردم این مکالمه پر از گناهو! بچه م باید تو ذهن و بطن و قلب پاک رشد کنه... من خیل وقته که مُردم، شاید از همون وقت که سقف آرزوهام شد درس عبرت! درست تو اوج مردنم، عشق به این بچه زنده م کرد، گذاشت نفس بکشم...هرچند که نفس راحتی نبود؛ ولی بود! یه موجود زنده داره در من رشد میکنه؛ با اینکه مرگم واسه خودم ثابت شده س!
این چند وقته فکر میکنم یه چیزایی داره پیش میاد، یه چیزایی که شاید وضع زندگیمو عوض کنه، نمیگم بهتر میشه، شاید تواین مرداب باید تغییر عمق بدم، برم تو قسمت عمیق تر، شاید هنوز لجن تا سر گلوم اومده، مونده که برسه به فرق سرم...موادی که الیاس برام اورده بود تا الان کفاف داده، ولی دیگه نمیشه، جیره تموم شد، امروز فهمیدم که ، تا آخر هفته با تموم شدنش کمرم میشکنه، دیگه نمیتونم زانوهامو راست کنم، حتی اگه دست به عصام برم...دست به عصا دست به اون گردای سفید بزنم...
سرمو میذارم رو زانوهام دستامو دورشون حلقه میکنم، هنوز تموم نشده زانوی غمو بغل گرفتم، بغلی که جای بچمه، غمی که حق شوهر بی جا و نشونمه، ولی الان همه ش داره نصیب چیزی میشه که قراره منو کَس کنه بین این همه ناکس...بتونم سر پا باشم ، باید خودمو بسازم تا بتونم لااقل برای شایان یه زندگی بسازم، نه در خور نه به درد بخور، اصلا زندگی نمیسازم، امکان زنده بودنو براش میسازم، همونی که میخواستم قبل اینکه پا تو این دنیا بذاره ازش بگیرم...حالا از همه هست و نیستم میگذرم فقط به خاطر شایانم...
_مامان، مامانی؟!
_جانم؟
_بیا بخور...
یه لبخند از ته دلم میزنم، شاید اگه دلم خوشم بود این لبخند از ته دل، میشد قهقهه و صداش بلند تر...
کوچولوی بزرگم، یه خیار کوچولوتر اورده، با همه وجودم سر تلخ خیار و پیدا میکنم و یه گاز میزنم، دورش میندازم ...کاش میشد ته زندگیمم تف کنم بیرون و ...خلاص!
_نمکش کو پسر مامان؟
_نمک واست خوب نیس!
_چرا خوب نیس؟ بدون نمک که مزه نمیده، خیاره و نمکش...
_فلور جون میگه با نمکِ خودت بخور...
بازم فلور جون...

romangram.com | @romangram_com