#ورطه_پارت_91
_شلوغش نکن زیبا، گفتم که هیچی بین من و محسن نیس، همون وقتشم نبود...
_میدونم نبود، اگه بود محسن اون قدر نامرد نبود که ول کنه بره...
_زیبا، این چرتو پرتا رو یه وقت جلوی عمه و الیاس نگی، حالا فکر میکنه چی بوده...رابطه ما فقط در حد حرف زدن بود، اونم با ترس و لرز...
_حالا چرا حرصی میشی؟ من که چیزی نگفتم...فقط زرین...
_چی؟
_هیچی ولش کن...
_دوباره شروع کردی؟ کاری نداری؟! میخوام برم...
_خب حالا چه زودم بهت برمیخوره...
بازم مکث، بازم حبس صدا، نمیدونه هربار نگه داشتن صداش چه به روز حال و روز قلب من میاره...
_دیگه عاقل شو...بشین سر زندگیت...هنوزم تصمیم نداری اون طفل معصومو برا خودت نگه داری؟
_چی داری میگی؟
_منظورم روشن نبود؟ میگم دست از کله شق بازی بردار، دیگه محسنی م درکار نیس که بیاد زورو بشه و نجاتت بده...
این حرفو از زیبا دیگه انتظار نداشتم...چه انتظار بی جایی؛ وقتی هیچ کس انتظار بهبود زندگی منو نداره، همینی که هس...
_تو که همیشه میگفتی زندگی با الیاس حماقت محضه...
_هنوزم میگم، ولی زندگی با اون بچه ممکنه همه چیزو عوض کنه، حتی الیاسو...
_تو هم که حرفای بقیه رو میزنی...فکر کردی چی برای الیاس ارزش داره جز مواد؟ اصلا چی پیش الیاس بی اعتبار، اعتبار داره ؟
_چمیدونم، بالاخره اونم یه مرده، دوس داره که پدر بشه...
_مردی که بچه شو به مواد بفروشه به درد لای همون زر ورقا میخوره که دود شه بره هوا...حیفه اسم پدر
_در هر حال بشین فکراتو بکن...
_من کار دارم زیبا، خرجت زیاد شد تلفن راه دور...
_باشه، خفه میشم تا تو سکوت فکر کنی، بهتر فکر کنی، عاقلانه فکر کنی و تصمیم بگیری...
گوشی رو میذارم...
.نمیدونم چرا از حرفای زیبا حرصم میگیره، همیشه بعد ازدواج با الیاس حواسم بود که درگیر هوس نشم... من یه زن شوهر دار شده بودم، خواهی نخواهی درست نبود که به مرد دیگه بجز مردای تو زندگیم حتی فکر بکنم، هرچند که در حقم نامردی کرده باشن...هرچند که آدم بودنو ازم گرفته بودن، فقط برای اینکه دختر بودم و ناقص العقل...هرچند که هیچ وقت بهم فرصت ندادن فکر کنم تا لاقل عقلمو محک بزنم، شاید بیشتر از اونا نه...در حد اونا باشه...در حد مردای کامل زندگیم ...بابا، الیاس، برادرم...
من که خیلی وقته تصمیم گرفتم، خیلی وقته تصمیم به قول زیبا عاقلانه گرفتم، از روی احساسم، از روی حس مادریم تصمیم گرفتم، عقل اصلا تو این تصمیم نقش نداش، راه نداش، اضافه کرده یه موجود بی گناه به لجنزار زندگی منو الیاس به هیچ وجه عاقلانه نبود، به هیچ وجه...
همون روزی که ادریس اومده بود اینجا، بهش گفتم که که من میخوام بچه مو به هر قیمتی شده نگه دارم، به هر قیمتی، حتی به قیمت اینکه نقش دو تا والد رو برای بچه م داشته باشم، از همون اول هم پدرش باشم، هم مادرش...بدون اینکه بدونم محسنی در کار نیس...
تمام حس دنیای مجردیمو خفه کردم با نطفه ای که تو رحمم شکل گرفته بود...
عشق من خاموش شد، شعله ور نشده خاکستر شد...بدون اینکه گُر بگیره...تمام! آتیش این بچه تو بطن سوزنده تر بود!
_زرین این روزا حواست بیشتر به خودت باشه...
_باز شروع کردی؟ آخه الان دیگه چیکار میخواد بکنه؟ اون موقع که باید از ترس خزید تو سوراخ بزدلِ ترسو....
_این دفعه دل شیر پیدا کرده... زده به سیم اخر، واقعا سیماش قاطی کرده،
_درست حرف بزن زیبا، چه خبر شده، این محسن دوباره چه خوابی دیده؟
_این دفعه میخواد یه جهنمی به پا کنه تا تو رو به رویاهات برسونه...
romangram.com | @romangram_com