#ورطه_پارت_84
_دیگه داشتم ناامید میشدم از خودم!
_چطور؟
_اینکه اینبار نزدیکترین آدمای به خودمو خوب نشناختم، زن برادرمو، دختر داییمو...
خیره بهش نگاه میکنم، بازم انتظار دارم بیشتر توضیح بده، این حس جدید مادر شدن شاید زیادی داره از جون و قوت مغزم میکشه.
_اینکه اشتباه کنم و ذاتتو نشناسم...زرینی که من از بچگی تا الان شناختم، تحمل کشیدن و کندن موهای عروسکشو نداشت، حالا چطور کمر بسته به کشتن بچه ش؟ حتما کارد به استخونش رسیده...ولی الان! دیگه شک ندارم اون زرینی که من میشناسم بیدی نیس که با این بادا بلرزه، تو از پس زندگی با الیاس براومدی زرین، کاری که مامان با تمام علاقه ش به الیاس نتونست..برای همین تو شدی زن جایگزین مامان برای ادامه زندگی الیاس...
این حرفا خوشاینده ولی نه برای من...نه برای منی که الان اینقد مستاصل وایسادمو نمیدونم چه کنم با این حس جدید که این تصمیم جدیدو برام رقم زده...
_ولی هنوزم سر حرفم هستم، از الان تا وقتی که اون بچه دنیا بیاد و خودش مرد بشه، پشتش هستم...نمیذارم یکی مثل الیاس بار بیاد...تو میتونی مادرش باشی بدون دخالت یاسمن...پدرش باشی بدون دخالت الیاس...اما من عموش میمونم...جایگزین باباش...اگه تو قبولم داری...داری؟!
_دارم...دارم که تنها راز زندگیمو حتی قبل از شوهرم به تو گفتم...تو محرم رازم بودی ادریس...هنوزم هستی...
میخنده...با لطافت...با قدرت...با صلابت...پسر من باید مث ادریس بار بیاد...پس کی بهتر از ادریس برای به بار آوردنش و به ثمر رسوندش؟!
-دارم بابا میشم...
تقریبا جیغ میزنم:
_چــــــــــــــی؟!
_یاسمن حامله س...2 ماهشه ولی هنوز هیچ کس نمیدونه...گذاشته بودم خبرشو وقتی بدم که خبر نگه داشتن خوشگل عمو رو شنیدم... حالا دیگه وقتشه...هم تو به مامان خبر بدی، هم من...
_چشمامو رو هم فشار میدم...
خدا اجرتو داد ادریس...میگن کار نیک به نیتشه...ادریس نیت خیر داشت...جون یه بچه رو نجات داد...خدا هم فهمید لیاقت بچه دار شدنو داره...حیفه که بابا نشه...
این بچه دیگه شورشو دراورده، سر و تهشو که بزنی خونه فلور جونه، اصلا شایان راحته، منم راحتم که میتونم به ناراحتیام برسم، بدون اینکه نق و نوق و پرحرفیای شایان آسایش و آرامش خلوت کردن با غصه هامو بهم بریزه...فلور جون چی؟ اون ناراحت نیس؟ اون نمیخواد با خوشی و بی خیالی خودش خلوت کنه؟ شایان مایه عذابش نیس؟
چادر سورمه ای رنگمو که گلای درشت سفید داره سرم میکشمو میزنم بیرون...دستمو میذارم رو زنگ خونه فلور جون، قبل از اینکه فشار بدم، صدای آشنا میپیچه تو گوشم:
_سلام زرین خانوم؛ احوال شما؟
دور از ادبه که پشت بهش احترام بذارم و جواب سلامشو بدم...
_سلام...ممنون.
_ببخشید مزاحم شدم، آقا الیاس تشریف ندارن؟
_نه نیستن..
صلاح نمیدونم بگم کجاس... نمیخوام بیشتر از این بفهمه که من مَردمو نمیفهمم، از کاراش سر در نمیارم، تو تموم این یه هفته نمیدونم کجا گذاشته رفته، بار اولش نبوده که خونه و زندگی رو بی خبر گذاشته و رفته، به امون خدا و ادریسش، زنو بچه شو رها کرده...
_کی برمیگردن؟
با سوالای تورج، منم ناامید تر میشم، یعنی کجاس که حتی تورجم ازش خبر نداره، مگه تا بحال دنبال خوش گذرونیای همیشگیش نبوده؟! چرا پای ثابت سر داغیاشو نبرده که سرشو گرم کنه؟ کی رو بهتر از تورج پیدا کرده؟ یه دوست بهتر...یه رفیق همراه تر، یه پایه اساسی تر، یا یه....نکنه یه عشق تازه تر...تر و تازه تر؟ که خمار و افیونی هم نباشه، که سر یه بسته گرد سفید به دستش چنگ نزنه؟
romangram.com | @romangram_com