#ورطه_پارت_85
_هروقت برگشتن بگید با من تماس بگیرن...کار واجبشون دارم...
سرمو آروم تکون میدم...
_خدانگهدارتون،
چند قدم میره جلوتر...این پا اون پا کردنش یعنی پای رفتن نداره:
_زرین خانوم، اگه امری داشتین با بنده، درخدمتم...منم عین الیاس...
بیشرف...میتونست بگه منم عین برادرتون، این یعنی به چشم خواهری منو نمیبینه...بازم اگه به چشم الیاس منو ببینه برام بد نیس...نمیدونه که هیچ حُسنی، هیچ حسی، حتی نه هیچ هوسی تو روابط منو الیاس نیس... این یعنی امن و امان، بدون هیجان، بدون شور و شر...سکون!
_اگه یه وقت اومدنِ الیاس خان طول کشید، کافیه باهام یه تماس بگیرید، در اسرع وقت خدمت میرسم...میدونم که در نبود ایشون خیلی سخت بهتون میگذره...درک میکنم حال و احوال ناخوش داشتن رو...
کارتشو به سمتم میگیره...
قلبم از حرکت می ایسته...خون منجمد شده تو رگام از گردش میفته وقتی مرکز به دوران دراوردنش استپ کرده! عین مجید، برادر محسن، تشخیص داد، بدون هیچ آزمایشی، خوند ، ناخونده های توی نگاهمو...حرفایی که هیچ کس حتی از روی زبونم نخوند، تورج از چشمام خوند...
_به امید دیدار...روز خوش.
من نفهمیدم اصلا برای چی اینجا وایسادم؟ اصلا چرا حرفا شو گوش دادم؟ اصلا چطور این کارت سر از دستای من آورد؟ اصلا چطور...
خدایا به امید تو...به تو امید دارم که تورج امید دیدار مجدد منو نداشته باشه.... سرمو میگیرم بالا تا خدا تو چشمام نگاه کنه و بخونه، این چشمایی که شده طبل رسواییم و محرم نیس به اسرارم،...پشت پنجره ...فلور...پرده رو میندازه، پس تموم مدت داشته منو تورجو میدیده...چقدر زود امیدم ناامید شد...
در با صدای تیک باز میشه...
چقد راحت...حتی تظاهر به ندیدن هم نمیکنه....فلور منو دیده و از این دیدن خیلی هم خرسنده ، خواسته بهم بفهمونه که سعی نکن منو نفهم فرض کنی...
از پشت آیفون صداشو میشنوم:
_بیا بالا زرین جان...
_ممنون، شایانو صدا کنید بیاد ...
_شایان مشغوله، نمیخوام حواسش پرت شه و همه چی از ذهنش بپره...همه حس و حالشو از دست بده...
پشتم میلرزه، یعنی فلورم فهمیده که پشتوانه ای برام نمونده، یعنی فهمیده که داره کمرمو میشکنه؟ بچه من الان تو چه حس و حالیه؟! چی از ذهنش میپره؟
پا تند میکنم، تموم حرفای الیاس میپیچه و چندین برابر پتک میکوبه تو سرم،" حالمو پروندی..." همین یه جمله همیشگی الیاس برام کافی بود که بدونم شایان با پریدن حال، حال خوشی نداره...
بدون اینکه به در ساختمون بکوبم و اذن دخول بگیرم...بازش میکنم...بی مهابا...ملاحظه ای برا م نمیمونه....
_خوش اومدی زرین جان...خیلی خیلی منت گذاشتین به سر ما خانــــــــوم...
خانومشو به همون غلیظی رنگای قرمز و سبز و آبی و کلا رنگین کمانی که رو روپوشش ریخته بود میگه...
قلموی نقاشی تو یه دستشه و تو دست دیگه ش پالته...
_فلور جون مامانم اومد بالا؟!
_اومد نه شایان جان، اومدن؟
وقتی خودم تصمیم میگیرم که بی ادبی نکنم و جواب آدمی عین تورجو با ادب تموم میدم، یکی دیگه به خودش اجازه میده که بشه مسئول ادب و تربیت بچه م دیگه! این حقو برای خوش قائل میشه...
_اومدن شایان جان، نمیای بیرون مامانو ببوسی؟
_دستام خیسه فلور جون، مامانم دست خیس دوس نداره...
از همون اطاقی که نمیدونم چقد بزرگه که دیده نمیشه داد میزنه و سلامم میکنه.
_مامان یه دقیقه بیا منو ببین...
فلور جون با ساق دستش که از رنگای روی پالت درامون مونده و رنگی نشده میزنه به بازومو به سمت اطاق دعوتم میکنه...
شایانم یه پالتو قلموی کوچولو داره و روی پایه های یه صندلی وایساده... یه سری شکلای کج و معوج رو بوم کشیدن، فقط رنگه که سخاوتمندانه اسراف شده !!!از این سبک نقاشیا که از ما بهترون سالی چند بار گالری میزنن و از اونا بهترون ترام میرن و به قیمتای کذایی میخرنشون! کلی هم تفسیر دارن از این پاشیدیگی رنگاااا....
_چرا ایستادی زرین جون، بشین خانوم...
به فلور نگاه میکنم، نمیدونم با چه سرعتی لباساشو عوض کرده و حتی وقت کرده یه رژ مات صورتی هم رو لباش بماله...با موهای کوتاه مش کرده...اون روسری بنفشی که جلوی در سرش بود رو دراورده...با یه تاپ صورتی ملایم و البته مات...به همون اندازه که من مات اون نقاشی شدم و البته خالق اون نقاشی...از همون نقاشی که مال قشر بالاس ...
پس استعدادای شایانم داره با یه معلم نقاشی شکوفا میشه...عجیبه که شایان هیچ وقت دراینباره حرف نزده بود...
romangram.com | @romangram_com