#ورطه_پارت_83


_یعنی چی؟

_من این بچه رو میخوام ادریس...با همه دنگ و فتگایی که در آینده پیدا میکنه میخوامش.

_پس بالاخره از خر شیطون پیاده شدی؟

زیر لب یه "خدا رو شکر" ی میگه؛ انگار خیلیم دور از انتظار نبوده براش...

_چی شد؟ چی میگی؟

_چی باید بگم؟ بچه ته، حقته من چیکاره م؟

_الیاس کوتاه نمیاد...

_اونبارم همینو گفتی زرین، ولی دیدی که کوتاه اومد...

_اونبار تو باهاش حرف زدی ولی این دفعه...

_خودم باهاش حرف میزنم...راضی کردنشو بلدم...

_فقط تو رو خدا سعی نکن بابای بچمو با نویدِ مواد بیشتر راضی کنی که نگهش داره...

_الیاس حرفه ای شده، دیگه با این چیزا راضی نمیشه، تو بگی یا نگی...

_پس چی؟

_عمه...

روسریمو میکشم جلوتر...سرمو کج میکنم؛ یعنی توضیح بیشتر بده.

_همونی که نمیخواستی هیچ جوره از جریان باخبر بشه..حالا باید وساطت کنه که نوه ش زنده بمونه...با عمه حرف بزن...بعدش خودم میام جلو راضیش میکنم.

دستمو میگیرم به کمرمو به سختی از رو صندلی بلند میشم...7 ماه زندگی با یه حیوون آدمو بهش عادت میده، بچه زرین که یه فرشته س! نباید این فرشته رو هیچ جوره از زندگیم پَر بدم...یه حسی بهم میگه که برگ برنده، مایه سعادت آینده م میشه این بچه...بخصوص اینکه پسره...میتونه جای همه مردایی که تو زندگیم در حقم نامردی کردنو بگیره...میذاره با همه وجور طعم مرد بودن، مرد واقعی بودنو بچشم...همیشه به جون مادر اینجور مردا غر میزدم و مقصر میدونستمشون ولی الان، خودم هم مادر بودم... هم نباید قصوری ازم سر میزد که فردا مقصر باشم و عروسم تمام تقصیرا رو بندازه گردن من...

دم در ادریس صدام میکنه:

romangram.com | @romangram_com